خاطره معلمی ( یک روز سرد پاییزی )
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۲ ق.ظ
آخرین ماه پاییز بود و هوا سرد ،وقتی از مدرسه روستای مجاور به راه افتادم بلندگوی تنها مسجد روستا ،صدای خش دار پیرمرد موذن را پخش می کرد و این یعنی خورشیدی که زیر ابرها پنهان شده بود درست در وسط آسمان است.
مسیر میانبر را درپیش گرفتم .باد سردی از رو بری می وزید که سرمایش را تا مغز استخوانم حس می کردم. زیپ کاپشن را تا آخرش کشیدم و به راه ادامه دادم.طبیعت داشت لباس پاییزی اش را با لباس زمستانی عوض می کرد تقریباً درختان همه خالی از برگ بودند و سبزه ها کم پشت.همه منتظر برف بودند تا زمستان را شروع کنند.
به وسط دره رسیده بودم و داشتم معمای امروز را حل می کردم.انتهای دره رودخانه ای فصلی بود که هر بار در بستر خود مسیری جدید برای خودش می ساخت و هر بار باید کلی فکر می کردم تا مسیرعبوری جدید بیابم به همین خاطر اسمش را معما گذاشته بودم.
شیب تند طرف دیگر دره مقابلم بود. همیشه وقتی به وسط آن می رسیدم چند لحظه ای صبر می کردم و نفسی می گرفتم و ادامه می دادم.ایستاده بودم که یک سیاهی روی یال بالای سرم توجهم را جلب کرد.خودم را آماده کردم تا از پارسش یکه نخورم و به آرامی از کنارش بگذرم.
این سربالایی همیشه نفسم را می گرفت.وقتی به بالای آن رسیدم نفسم به شماره افتاده بود.ایستادم تا نفسی تازه کنم که نفس درون سینه ام حبس شد.هرچه تلاش کردم قدرت حرکت نداشتم.مقابلم مانعی بود که تا به حال ندیده بودم وفقط زیاد از آن شنیده بودم.
ترس تمام وجودم را احاطه کرده بود.تا چند ثانیه اصلاً چیزی به عنوان مغز در کله ام نبود تا فکری کنم.نمی دانم چند ثانیه مانند یک تکه چوب ،خشکم زده بود. خیرسرم خودم را برای پارس سگ آماده کرده بودم ولی آن چیزی که مقابلم بود هیکلش از سگ خیلی بزرگتر بود.حدود بیست متری با من فاصله داشت و با نگاه هایی مغرورانه در حال بررسی من بود
یاد صحبت های روستاییان افتادم که گرگ تنها حمله نمی کند مگر خیلی گرسنه باشد. اطراف را بررسی کردم ،تنها بود و نتیجه دهشتناکی گرفتم:«خیلی گرسنه است.»پاهایم شل شد و شروع به لرزیدن کرد.واقعاً خود را باخته بودم .
در اوج وحشت و ناامیدی بودم که صدای سه فروند سگ گله، مرا به خود آورد.زیبا ترین صدایی بود که تا آن لحظه شنیده بودم. اسکادران خوبی بود.کاملاًپخش بودند و از سه جهت صدایشان قابل تشخیص بود.نزدیک شدن صداها دلگرمم کرد و کمی بر خود مسلط شدم.
چند ثانیه بعد عملیات پدافندی آغاز شد ،پیش قراولان دلاورانه حمله بردند ومانند سه تا اف چهارده گرگ را محاصره کردند.صحنه ای عجیب بود .دوطرف برای هم شاخ و شونه می کشیدند و تسلیحاتشان را به رخ می کشیدند.در اینجا بود که واژه تا بن دندان مسلح را کاملاً درک کردم.
گرگ پا به فرا گذاشت و سه فروند شکاری به دنبالش.من هم به عنوان پشتیبان!!!پشت سرشان به سمت گرگ می دویدم و برای تخلیه خود فریاد می کشیدم تا کمی از ترسم کم شود.سرعت آنها در حد ماخ بود و سرعت من درحد گُرخاخ* .دور شدند و من هم حدود سه کیلومتر را تا روستا دویدم و همچنان می ترسیدم.
نزدیکی های روستا روی تخت سنگی نشستم و خودم را آرام کردم تا کسی از این جریان بویی نبرد ،چون اگر همکاران می فهمیدند برای مدتی مدید سوژه می شدم.
- ۹۴/۰۷/۰۷