تقدیم به علی معلم کنشگین
به اواسط جاده قاقازان رسیدم ،از پشت وانت پریدم ،داشتم همراه روستایی میانسالی که تصادفی آشنا شدیم ( غیاث ) به کنشگین نزد دوست معلمم علی می رفتم
فکر اینکه پیاده تا آنجا برویم برایم قابل تصورنبود ،و تازه مسیری که می رفتیم درست در خلاف جهت روستای مقصد ما بود.غیاث گفت از راه برویم شاید ماشینی ،وسیله ای گیرمان بیایید و گرنه راه میانبر خیلی کوتاه تر است. پیاده روی آن هم در کوهستان ورودی کنشگین و جایی که نمی شناختم نمی گذاشت تا باز هم از دیدن مناظر اطراف لذت ببرم.
چند قدمی نرفته بودیم که تراکتوری از پشت سر آمد . غیاث ( روستایی ) اشاره کرد و ایستاد و خودش هم سوار آن شد.به من هم با چشم اشاره کرد .سوار شدم وقتی تراکتور راه افتاد روی سپر به آن بزرگی جایی نبود که آنجا را بگیرم و تکان های تراکتور هم آنقدر زیاد بود که کاملاً به هوا پرت می شدم. تنها جایی که دستم می رسید ،پشت راننده بودکه محکم گرفته بودم .
تراکتور سراشیبی دره را شروع به پایین رفتن کرد . فکر کردم به پایین نرسیده پرت خواهم شد.درآخرین لحظات فکری به ذهنم رسید و از زیر سپر را گرفتم برای این کار مجبور بودم نیم تنه ام را کاملاً روی سپر بیاندازم و پاهایم را روی اکسل عقب قرار دهم.به شدت خاکی شده بودم ولی کنترلم بهتر بود.
پل تمام بتونی روی رودخانه که ارتفاع زیادی هم داشت اصلاً به قیافه این جاده خاکی نمی خورد.یک پایه بسیار بزرگ در وسط داشت که معلوم بود بار زیادی را تحمل می کند.در همان حالتی که بودم فقط می توانستم مناظر یک طرف را نگاه کنم. وقتی به روی پل رسیدیم تصویر زیبای رودخانه با درختان سپیداری که در یکطرف منظم ایستاده بودند و در انتها هم قله کوهی بزرگ مانند یک تابلو در ذهنم نقش بست.
در سربالایی که نسبتاً هم تند بود سرعت تراکتور و به تبع آن تکان های
تراکتور خیلی کم شد وهمین باعث شد من به حالت عادی برگشتم و شروع کردم به
تکان دادن لباسهایم.کاملاً گرد و غبار بر همه جای تن و لباسم نشسته بود و
اوضاع ظاهری ام اصلاً خوب نبود .پشت تراکتور با همان سرو وضع وارد روستا
شدیم و مقابل خانه پیر زنی که ابتدای روستا بود توقف کردیم ، دوستم در آن خانه اتاقی را گرفته بود البته مجانی و اکثر روستاییان از معلم کرایه نمی گرفتند و حتی نان و پنیر و تخم مرغ و غیره او را رایگان برایش می اوردند و ...............
- ۹۴/۰۸/۱۲