سال اول تدریس ابلاغ من را برای روستای دربهان در قاقازان زده بودند . این روستا درست در مرکز قاقازان و از راه نیمه خاکی نیکویه ، به جاده لوشان – قزوین متصل می شد و اتفاقا تنها مینی بوس روستا ازاین راه تردد می کرد و از راه پایین و خاکی ازطریق 3 جاده خاکی : احمد آباد- شناط . و راه ساراس مرشون – ابهر – خرمدره به ابهر و خرمدره . و راه قاقازان ضیاآباد به جاده ابهر – قزوین و از راه روستای کنشگین به تاکستان خنم می شد و راه های ........... دیگر.
اوّل
سال وقتی وارد روستا شدم ، می دانستم باید نمامی دروس اولین کلاس راهنمایی
روستا را که ضمیمه ابتدایی بود تدریس کنم . در وافع یه جوری مدیرمستقل هم
بودم . به محض ورود متوجه شدم مدرسه به غیر من 4 خانم آموزگار و 1مدیرمعلم
متاهل داره ، و و در روستا به فرد مجرد اتاق داخل خانواده نمی دن . شب
ورود درخانه مدیر ، روستاییان گفتند : تا شما برید و اثاثتان رابیارید ما
خانه شما را مشخص می کنیم.
فردا
صبح بدون اینکه مدرسه را ببینم ساعت 7 صبح با مینی بوس روستا به قزوین
آمدم و از آنجا به خرمدره و روز بعدش اسباب و اثاث را از راه خاکی شناط به
روستا بردم و روستاییان خانه من را نشان دادند. خانه ای بود بدون حیاط و
درب و داغون که درخانه و دروافع اتاق به بیابان باز می شد .
غروب
شده بود که دیدم تعداد زیادی دختر جوان به همراه چند پسر دانش آموز برای
جارو و تمیز کردن خانه به کمک من آمدند . خیلی تعجب کرده بودم با خود می
گفتم اینا که به مجرد اتاق نمی دن چطور این دخترهای جوان را برای کمک به من
فرستاده اند ( بعدا متوجه شدم اینها
دانش آموزان کلاس خودم هستم و چون در روستا مدرسه راهنمایی نبوده فرصت
ادامه تحصیل مثل پسران در روستای نیکویه نداشته اند و برا همین یه کم سنشان
به اوّل راهنمایی نمی خوره ) .
بعد
از رفتن بچه ها ظرف حلب روغنی را که بچه ها اورده بودند روی آتش گذاشتم
و بعد از پاک کردن و شستشو، طنابی به آن بستم و داخل چاه آب انداختم و
ازبد حادثه به جای آب زلال آبی گلی و پر از قورباغه بیرون آمد . آبی تمیز
از روستاییان گرفتم و فانوس را روشن کردم و با کنسروی شام را صرف نمودم ،
شب از سوز سرما و باد خوابم نمی برد و صبح متوجه شدم روی پتویم و اطرافم پر
از خاکه .دیگر تحمل نداشتم ساکم را بستم و خانه را به روستاییان سپردم و
به آنها گفتم به بزرگای روستا و مدیر بگید تا خانه به درد بخوری برام پیدا
نکنید اینجا نمی آم و الان می رم اداره تا ابلاغ روستای دیگری را بگبرم و
در این صورت اولین کلاس راهنمایی شما منحل می شه .
به اداره آمدم و تقاضای
ابلاغ دیگر کردم ، براتعلی یکی از بزرگان روستا که نگهبان اداره ای در
قزوبن بود و2 فرزند دختر و پسرش در این کلاس بودند . به محض شنیدن ماجرا و
احتمال منحل شدن کلاس ، با چند نفر از اهالی روستا به اداره آمده و تقاضای
حلّ مسئله را نمودند . بالاخره در اداره با اهالی روستا گفتگو نمودیم و
قرارشد خانه ای در شان یک معلّم دراختیار من بگذارند . این خانه متعلق به
کربلایی اسد و در انتهای روستا و نزدیکی های مدرسه قرار داشت و کبله اسد آن
را برای پسرش که به سربازی رفته بود و نامزد داشت خریده بود و کسی درآن
سکونت نداشت. خانه ای که بعد از ورود محلّی برای دام واحشام داشت و کبله
اسد دام واحشامش را در آن جا نگه می داشت . بعد از عبور از دالانی طولانی
آنور خانه چندین اتاق خوب و باغچه و چاه آبی سالم با چرخ و دلو و طنابی
داشت که به علت پر آبی چاه ، خانواده کبله اسد گاهی لباس هایشان را آنجا می
شستند و امکانات خوبی داشت و بطور مستقل در اختیار من گذاشته شد . بعد از
نقل مکان به خانه و رسیدن شب فانوس ها را روشن و غذایی پختم . تاریکی و
تنهایی و سکوت خانه بسیار رعب آور بود . ولی
بعدها با آشنایی با معلّمان روستا های اطراف و ساکنان روستا بیشتر اوقات
یا پیش آنها بودم یا آنها برای شب نشینی پیش من می آمدند ، بخصوص نیاز معلم
حق التدریس روستای سولی که او نیز تنها بود . بعدها
برای فرار از تنهایی تیم فوتبالی از جوانان روستا تشکیل دادم و بعد از
فراغت از تدریس مشغول فوتبال می شدم و غروب نیز مشغول کارهای خانه . و شب
هم با شب نشینی می گذشت . مردم روستا بسیار مهربان و هر روز صبح نان تازه و
پنیر و ماست و کره برایم می آوردند ، بطوری که اضافه می ماند و هر چه می
گفتم فعلا نیارید فایده نداشت و هر روز یکی از اهالی این زحمت را می کشید .
خلاصه تدریس در این روستا موجب خاطراتی شد که در پست های دیگر ذکر خواهم
کرد .
