یادداشت های روستا

رویدادها و خاطرات معلمان در مناطق محروم و روستایی

یادداشت های روستا

رویدادها و خاطرات معلمان در مناطق محروم و روستایی

مشخصات بلاگ

رضاکاظمی هستم دبیر ادبیات منطقه
ضیا آباد قزوین مقیم و ساکن شهر خرمدره . این وبلاگ متشکل از معدود پست های وبلاگ اصلی یاداشت ها می باشد که آت وب بعد از خرابی سرور بلاگفا متاسفانه از بین رفت و تنها تعدادی از مطالب آن را که به صورت word ذخیره نموده بودم را توانستم دوباره در این سرور بیاورم ، وبلاگ اصلی برای شرکت در مسابقات وبلاگ نویسی توسط اینجانب نگارش گردید و بعد از کسب جوایز متعدد به تکمیل آن اهتمام ورزیدم که متاسفانه به خاطر مشکلات سرور بلاگفا یطور کل از بین رفت و وبلاگ کنونی در سرور بیان مختصری از آن وبلاگ است که امیدوارم مورد رضایت قرار گیرد . این وبلاگ تقدیمیست به تمامی معلمان ، بخصوص منطقه روستایی قاقازان استان قزوین ،

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

دهستان قاقازان غربی

 به مرکزیت روستای نیکویه مشتمل بر 29 روستا، مزرعه و مکان به اسامی زیر:

 1 ـ انداق 2 ـ آقبلاغ 3 ـ امین آباد 4 ـ تاکند 5 ـ چنگوره 6 ـ چنارستان 7 ـ حیدرآباد 8 ـ خومال آباد 9 ـ درمان چای 10 ـ دربهان 11 ـ دورچی 12 ـ سولی دره دربهان 13 ـ سراس 14 ـ سیاوشانه 15 ـ شناسوند 16 ـ طاقچه لر 17 ـ فشالنج 18 ـ قاریاغدی 19 ـ قینار 20 ـ قلات 21 ـ کنشگین 22 ـ کوزه گنبد 23 ـ مشگین 24 ـ مایان 25 ـ مزرعه واز راه 26 ـ مزرعه چنارلو 27 ـ مزرعه معدن تاکند 28 ـ نیکویه 29 ـ یزدرود

دهستان قاقازان شرقی

 به مرکزیت روستای یحیی آباد مشتمل بر 35 روستا، مزرعه و مکان به اسامی زیر:

 1 ـ آقچه کند 2 ـ احمد آباد اوفان 3 ـ استجین 4 ـ خورهشت 5 ـ جیوران 6 ـ داغلان 7 ـ دولت آباد 8 ـ دستجرد 9 ـ سنجانک قاقزان 10 ـ شیداصفهان 11 ـ شیرازک 12 ـ علن قیه 13 ـ عاشق حصار 14 ـ قاسم آباد 15 ـ قجر 16 ـ قمیک بزرگ 17 ـ قورته بلاغ 18 ـ قازان داغی 19 ـ قره گرسلو 20 ـ قلعه قره داش 21 ـ کندر 23 ـ مهدی آباد 24 ـ مرکسین قاقازان 25 ـ معدن کائولین 26 ـ مزرعه پیردوزی 27 ـ مزرعه توانک 28 ـ مزرعه میلانو 29 ـ مزرعه قمیک یزدانی 30 ـ مزرعه قمیک مومنی 31 ـ مزرعه قمیک 32 ـ مزرعه صالح آباد 33 ـ نوهل 34 ـ هادی آباد قاقازان 35 ـ یحیی آباد و بسیاری از روستاهای کوچک دیگر

بقیه مناطق روستایی قاقازان در منطقه ابهر و استان زنجان می باشد

  • رضا کاظمی

سال اول  تدریس ابلاغ من را برای روستای دربهان در قاقازان زده بودند . این روستا درست در مرکز قاقازان و از راه نیمه خاکی نیکویه ،  به جاده لوشان – قزوین متصل می شد و اتفاقا تنها مینی بوس روستا ازاین راه تردد می کرد و از راه پایین و خاکی ازطریق 3 جاده خاکی : احمد آباد- شناط . و راه ساراس مرشون – ابهر – خرمدره به ابهر و خرمدره . و راه  قاقازان ضیاآباد به جاده ابهر – قزوین و از راه روستای کنشگین به تاکستان خنم می شد و راه های ........... دیگر.

اوّل سال وقتی وارد روستا شدم ، می دانستم باید نمامی دروس اولین کلاس راهنمایی روستا را که ضمیمه ابتدایی بود تدریس کنم . در وافع یه جوری مدیرمستقل هم بودم . به محض ورود متوجه شدم مدرسه به غیر من 4 خانم آموزگار و 1مدیرمعلم متاهل  داره ، و و در روستا به فرد مجرد اتاق داخل خانواده نمی دن . شب ورود درخانه مدیر ، روستاییان گفتند : تا شما برید و اثاثتان رابیارید ما خانه شما را مشخص می کنیم.

فردا صبح بدون اینکه مدرسه را ببینم ساعت 7 صبح با مینی بوس روستا به قزوین آمدم و از آنجا به خرمدره و روز بعدش اسباب و اثاث را از راه خاکی شناط به روستا بردم و روستاییان خانه من را نشان دادند. خانه ای بود بدون حیاط و درب و داغون که درخانه و دروافع اتاق به بیابان باز می شد .

غروب شده بود که دیدم تعداد زیادی دختر جوان به همراه چند پسر دانش آموز برای جارو و  تمیز کردن خانه به کمک من آمدند . خیلی تعجب کرده بودم با خود می گفتم اینا که به مجرد اتاق نمی دن چطور این دخترهای جوان را برای کمک به من فرستاده اند ( بعدا متوجه شدم اینها دانش آموزان کلاس خودم هستم و چون در روستا مدرسه راهنمایی نبوده فرصت ادامه تحصیل مثل پسران در روستای نیکویه نداشته اند و برا همین یه کم سنشان به اوّل راهنمایی  نمی خوره ) .

بعد از رفتن بچه ها ظرف  حلب  روغنی را که  بچه ها اورده بودند روی آتش گذاشتم و بعد از پاک کردن و شستشو، طنابی به آن بستم و داخل چاه آب انداختم و ازبد حادثه به جای آب زلال آبی گلی و پر از قورباغه بیرون آمد . آبی تمیز از روستاییان گرفتم و فانوس را روشن کردم و با کنسروی شام را صرف نمودم ، شب از سوز سرما و باد خوابم نمی برد و صبح متوجه شدم روی پتویم و اطرافم پر از خاکه .دیگر تحمل نداشتم ساکم را بستم و خانه را به روستاییان سپردم و به آنها گفتم به بزرگای روستا و مدیر بگید تا خانه به درد بخوری برام پیدا نکنید اینجا نمی آم و الان می رم اداره تا ابلاغ روستای دیگری را بگبرم و در این صورت اولین کلاس راهنمایی شما منحل می شه .

به اداره آمدم و تقاضای ابلاغ دیگر کردم ، براتعلی یکی از بزرگان روستا که نگهبان اداره ای در قزوبن بود و2  فرزند دختر و پسرش در این کلاس بودند . به محض شنیدن ماجرا و احتمال منحل شدن کلاس ، با چند نفر از اهالی روستا به اداره آمده و تقاضای حلّ مسئله را نمودند . بالاخره در اداره با اهالی روستا گفتگو نمودیم و قرارشد خانه ای در شان یک معلّم دراختیار من بگذارند . این خانه متعلق به کربلایی اسد و در انتهای روستا و نزدیکی های مدرسه قرار داشت و کبله اسد آن را برای پسرش که به سربازی رفته بود و نامزد داشت خریده بود و کسی درآن سکونت نداشت. خانه ای که بعد از ورود محلّی برای دام واحشام داشت و کبله اسد دام واحشامش را در آن جا نگه می داشت . بعد از عبور از دالانی طولانی آنور خانه چندین اتاق خوب و باغچه و چاه آبی سالم با چرخ و دلو و طنابی داشت که به علت پر آبی چاه ، خانواده کبله اسد گاهی لباس هایشان را آنجا می شستند و امکانات خوبی داشت و بطور مستقل در اختیار من گذاشته شد . بعد از نقل مکان به خانه و رسیدن شب فانوس ها را روشن و غذایی پختم . تاریکی و تنهایی و سکوت خانه بسیار رعب آور بود . ولی بعدها  با آشنایی با معلّمان روستا های اطراف و ساکنان روستا بیشتر اوقات یا پیش آنها بودم یا آنها برای شب نشینی پیش من می آمدند ، بخصوص نیاز معلم حق التدریس روستای سولی که او نیز تنها بود . بعدها برای فرار از تنهایی تیم فوتبالی از جوانان روستا تشکیل دادم و بعد از فراغت از تدریس مشغول فوتبال می شدم و غروب نیز مشغول کارهای خانه . و شب  هم با شب نشینی می گذشت . مردم روستا بسیار مهربان و هر روز صبح نان تازه و پنیر و ماست و کره برایم می آوردند ، بطوری که اضافه می ماند و هر چه می گفتم فعلا نیارید فایده نداشت و هر روز یکی از اهالی این زحمت را می کشید . خلاصه تدریس در این روستا موجب خاطراتی شد که در پست های دیگر ذکر خواهم کرد .

  • رضا کاظمی


تمامی معلمان آموزشگاه ابتدایی شهید ترکمن دربهان را 4 خانم و1 آقای مدیر متاهل تشکیل می دادند ، وتدریس تنها کلاس اول راهنمایی ضمیمه را مستفلا من به عهده داشتم . برای همین (  نیاز ) معلم چند پایه شمالی روستای مجاور ( سولی )  بخاطر مجرد بودن و داشتن یک موتورسیکلت 100 شبها برای شب نشینی پیش من می آمد و خیلی دوست بودیم ، نیاز بخاطر فوت بستگانش سه شنبه به شمال رفته بود و موقع رفتن پیش من آمد و موتورسیکلتش را به من سپرد و گفت : آخرهفته موقع رفتن به خرمدره از راه شمال و قزوین نرو بلکه با موتور از راه خاکی احمد آباد – شناط برو به خرمدره .آخر هفته که رسید سوار موتور شدم و از راه خاکی قاقازان به شناط ابهر به سوی خرمدره آمدم ، از 3 راهی خاکی  احمدآباد به سمت روستای گلنجه و فولاد خان پیچیدم .اواخر آذر ماه بود و برف کمی باریده بود و درکمال تعجب گردنه نرسیده به روستای گلنجه برف زیادی داشت و جاده یخ زده بود ، جای برگشت نبود و باید ادامه می دادم . سرپیچی موتور سر خورد و همراه موتور به سمت دره کوچک پایین جاده پرتاب شدیم . باد سوزناکی می وزید و ماندن در آن حالت برابر با مرگ بود . هرجوری بود موتور را بالا آوردم و خوشبختانه  موتور روشن شد و به راهم ادامه دادم ، نرسیده به روستای فولادخان موتور پنچر شد . ازشدت ناراحتی درمانده بودم و کاری از دستم ساخته نبود ، ساعت 6عصرشده بود و هوا تاریک . یخ زدن درآن جاده ای که پرنده پر نمی زد 100 درصد بود ، به زحمت ازبوته های خار بیابان آتشی روشن کردم . ساعت 8 شب شده بود و تصمیم گرفتم موتور را زیر بوته های خار پنهان کنم و پیاده به سوی شناط ابهر رهسپار شوم گرچه امبد گریز از مرگ 10 درصد بود . ولی باید شانسم را امتحان می کردم . نزدیکی های ساعت 11 شب به حوالی شناط رسیده بودم ، ولی هنوز راه زیادی مانده بود و من دیگر توان ادامه راه را نداشتم و یخ زدن حتمی بود . در اوج نا امیدی بودم که موتورسواری سر و پا پوشیده فرا رسید . از اهالی گلنجه بود که به ابهر رفته بود .ماجرا را که شنید موتور را برگرداند و منو به شناط و ابهر رساند و من 1 نیمه شب به خرمدره رسیدم . شنبه و یکشنبه نیز تعطیل رسمی بود و من فرداش صبح زود ماشین نیسانی گرفتم و موتورسیکلت را به خرمدره آوردم و برای برگشت دستی به سر و روش کشیدم . خوشبختانه به کمک آن جوان روستایی از آن مهلکه نجات پبدا کردم .

  • رضا کاظمی

آذر ماه بود و با پایان زمان تدریس کلاس را به مقصد محل سکونت نیاز در روستای سولی که 3 کیلومتر با روستای دربهان فاصله داشت ترک کردم . فرار بود با موتور نیاز شب به خانه کریمی از معلمان روستای ساراس بریم برای شب نشینی ، از صاحبخانه اش که زن و مرد پیری بودند اجازه گرفتیم و داخل شدیم ، کوبیدن به در و جواب نگرفتن باعث حادثه ای شد که بهتره آن را از زبان خود کریمی که نقل کرد بشنویم .

کریمی گفت : خسته بودم  و بلافاصله در کنار علاءالدین دراز کشیدم .چون دیگر رمقی برایم باقی نمانده بود ، به خوابی عمیق فرو رفتم. من که قبل از خواب برای جلو گیری از ورود سوز و سرمای پاییز در و پنجره اتاق کوچک محل سکونتم را خوب چفت کرده بودم ، اولین و شاید آخرین مسمومیت با گاز منو اکسید کربن را تجربه می کردم. از سوی دیگر دقایقی از خواب سنگین ابدی من نمی گذشت که کاظمی و نیاز برای شب نشینی پیش من امدند ، آنها بر در چوبی اتاقم می کوبیدند و پژواک های مبهمی به گوشم می رسید. اما هیچ رمق و اراده ای برای باز کردن درب اتاق در خود نمی دیدم.عدم پاسخ و سکوت من غیر طبیعی بود و این موضوع نگرانی کاظمی و نیاز و به دنبال آن صاحبخانه ام را که از اتاق اش بیرون آمده بود تا ببیند موضوع از چه قرار است را به دنبال داشت. شک این سه بزرگوار کم کم به یقین تبدیل می شد که حادثه ای ناگوار در حال وقوع است.نتیجه آن شک نجات بخش این بود که هر سه انسان شریف در خانه چوبی مرا که به بیرون باز می شد از جا در آوردند و جسم بی جانم را که از شدت مسمومیت رنگ باخته بود به فضای باز منتقل کردند تا از هوای آزاد بهره مند شود. احساس سرما  و به دنبال  آن بازگشت معجزه آسای زندگی ، فرصت دوباره ای بود که خداوند توسط این سه بزرگوار به من هدیه کرد.

  • رضا کاظمی


سپیده صبح هنوز نزده بود که خودم را از خرمدره به قزوین رساندم وازآنجا خودم را تا نیکویه رساندم از نیکویه تا چنگوره ماشین نبود ، و همراه 2خانم معلم قزوینی و تاکستانی روستای قلات سوار تراکتوری شدیم که به قلات می رفت . در یک طرف گلگیر تراکتور من نشسته بودم و طرف دیگر آن دو . آبان ماه بود و باران پراکنده ای می بارید . جاده خاکی و پر از چاله و شیارهای تراکتور و ماشینهای سنگین بود و با هر تکانی انگار از آسمان به زمین می افتادی و برای پرت نشدن به زمین باید گلگیر بالای لاستیک تراکتور را که روی آن نشسته بودی با دست محکم می گرفتی . در آن لحظه با خود می گفتم ، که این دو خانم چطور این وضعیت را تحمل می کنند ، هرآن امکان این است ، که به زمین پرتاب شوی ، صورت آن دو خانم را چادرخیس و باران پوشانده بود . ولی دریک لحظه تمامی سختی را که می کشیدند از چهره شان خواندم . وقتی به قلات رسیدیم و ازتراکتور پیاده شدیم صحنه ای دیدم که هرگز از یادم نمی رود . دست های هر دو معلم را بخصوص خانم معلم قزوینی را گلگیر تراکتور چنان بریده بود ، که تمامی چادر و کت و مانتویش پر  از خون بود . خلاصه آنها به مقصد رسیدند و من بقیه راه را بعد از خداحافظی با آنان پیاده طی کردم و در دل آنها را تحسین می کردم.

 

این خاطره مربوط به اوایل خدمت و فارغ التحصیلی از تربیت معلم می باشد

  • رضا کاظمی


آخرین ماه پاییز بود و هوا سرد ،وقتی از مدرسه روستای مجاور به راه افتادم بلندگوی تنها مسجد روستا ،صدای خش دار پیرمرد موذن را پخش می کرد و این یعنی خورشیدی که زیر ابرها پنهان شده بود درست در وسط آسمان است.
مسیر میانبر را درپیش گرفتم .باد سردی از رو بری می وزید که سرمایش را تا مغز استخوانم حس می کردم. زیپ کاپشن را تا آخرش کشیدم و به راه ادامه دادم.طبیعت داشت لباس پاییزی اش را با لباس زمستانی عوض می کرد تقریباً درختان همه خالی از برگ بودند و سبزه ها کم پشت.همه منتظر برف بودند تا زمستان را شروع کنند.
به وسط دره رسیده بودم و داشتم معمای امروز را حل می کردم.انتهای دره رودخانه ای فصلی بود که هر بار در بستر خود مسیری جدید برای خودش می ساخت و هر بار باید کلی فکر می کردم تا مسیرعبوری جدید بیابم به همین خاطر اسمش را معما گذاشته بودم.
شیب تند طرف دیگر دره مقابلم بود. همیشه وقتی به وسط آن می رسیدم چند لحظه ای صبر می کردم و نفسی می گرفتم و ادامه می دادم.ایستاده بودم که یک سیاهی روی یال بالای سرم توجهم را جلب کرد.خودم را آماده کردم تا از پارسش یکه نخورم و به آرامی از کنارش بگذرم.
این سربالایی همیشه نفسم را می گرفت.وقتی به بالای آن رسیدم نفسم به شماره افتاده بود.ایستادم تا نفسی تازه کنم که نفس درون سینه ام حبس شد.هرچه تلاش کردم قدرت حرکت نداشتم.مقابلم مانعی بود که تا به حال ندیده بودم وفقط زیاد از آن شنیده بودم.
ترس تمام وجودم را احاطه کرده بود.تا چند ثانیه اصلاً چیزی به عنوان مغز در کله ام نبود تا فکری کنم.نمی دانم چند ثانیه مانند یک تکه چوب ،خشکم زده بود. خیرسرم خودم را برای پارس سگ آماده کرده بودم ولی آن چیزی که مقابلم بود هیکلش از سگ خیلی بزرگتر بود.حدود بیست متری با من فاصله داشت و با نگاه هایی مغرورانه در حال بررسی من بود
یاد صحبت های روستاییان افتادم که گرگ تنها حمله نمی کند مگر خیلی گرسنه باشد. اطراف را بررسی کردم ،تنها بود و نتیجه دهشتناکی گرفتم:«خیلی گرسنه است.»پاهایم شل شد و شروع به لرزیدن کرد.واقعاً خود را باخته بودم .
در اوج وحشت و ناامیدی بودم که صدای سه فروند سگ گله، مرا به خود آورد.زیبا ترین صدایی بود که تا آن لحظه شنیده بودم. اسکادران خوبی بود.کاملاًپخش بودند و  از سه جهت صدایشان قابل تشخیص بود.نزدیک شدن صداها دلگرمم کرد و کمی بر خود مسلط شدم.
چند ثانیه بعد عملیات پدافندی آغاز شد ،پیش قراولان دلاورانه حمله بردند ومانند سه تا اف چهارده گرگ را محاصره کردند.صحنه ای عجیب بود .دوطرف برای هم شاخ و شونه می کشیدند و تسلیحاتشان را به رخ می کشیدند.در اینجا بود که واژه تا بن دندان مسلح را کاملاً درک کردم. 
گرگ پا به فرا گذاشت و سه فروند شکاری به دنبالش.من هم به عنوان پشتیبان!!!پشت سرشان به سمت گرگ می دویدم و برای تخلیه خود فریاد می کشیدم تا کمی از ترسم کم شود.سرعت آنها در حد ماخ بود و سرعت من درحد گُرخاخ* .دور شدند و من هم حدود سه کیلومتر را تا روستا دویدم و همچنان می ترسیدم.
نزدیکی های روستا روی تخت سنگی نشستم و خودم را آرام کردم تا کسی از این جریان بویی نبرد ،چون اگر همکاران می فهمیدند برای مدتی مدید سوژه می شدم.
  • رضا کاظمی
یکی از روزهای هفته بعد از یک هفته دوری به قصد رفتن به خانه به کنار جاده روستا آمدیم. دلمان لک میزد که خیلی زود به منزل برسیم و از طرفی گیر آوردن وسیله ای که بتواند ما را لااقل تا جاده اصلی برساند مشکل بود. پس از ساعاتی انتظار   تراکتوری که تریلر کفی به آن متصل بوده و از آنجا می گذشت ایستاد.

 راننده تراکتور که از اهالی روستا بود و معلیمن روستا را میشناخت در پیش پایمان ترمز کرد و از خانم معلم  های که  آنجا بودند پرسید : به شهر میروید. گفتند اگه خدا بخواهد و  وسیله ای پیداشود. راننده گفت من تا کنار جاده میتوانم شما را برسانم . دربین راه که مشغول گفتگو بودیم ناگهان تریلر از تراکتور جدا شد و به طرف زمین های زراعتی شخم زده منحرف گردید. همه با هم فریاد میزدیم ولی راننده تراکتور اصلا متوجه نشد و به راه خود ادامه داد. پس از دقایقی  تریلر با بالا و پائین شدن در دست اندازهای حاصل از شخم بالاخره  از حرکت ایستاد. در حالی که از وحشت و  بخصوص فریاد خانم معلم ها رنگ در رخسار هیچکس نمانده  و  دست و پا ی همه  درب و داغون شده بود و احساس درد میکردند.  راننده برگشت و ضمن عذر خواهی خواست که دوباره بعد از بستن کفی سوار شویم ولی هیچ کس راغب نبود و به ناچار دوباره به روستا برگشنیم البته این بار پیاده .

  • رضا کاظمی


یک روز چهارشنبه در اواسط زمستان که فردایش تعطیلی رسمی بودهوای رفتن به شهر خرمدره متقاعدم کرد تا: جوراب های ضخیمی را  که براتعلی برایم اورده بود پایم کنم و پوتین هایی که به خاطر ضخامت همین جوراب ها دو شماره بزرگتر از اندازه پایم بود بپوشم .به خاطر مسدود بودن مسیر فرعی به دلیل ریزش شدید برف درشب  گذشته  با وجود برگشت همراهان که خانم معلمهای روستاهای اطراف بودند پیاده به سمت روستای نیکویه و یل آباد راه افتادم نا خودم را به جاده آب ترش( جاده لوشان - قزوین ) برسانم.

 اوایل راه گاهگاهی انوار زرد و بی رمق خورشید از لابلای انبوه ابرهای تیره زمستانی خودنمایی می کرد.با شجاعت پبش می رفتم تا اینگه توده ابر سیاه و کم ارتفاعی از سمت قبله و از فراز کوه نمایان شد .دقایقی نگذشت که مه سنگین به همراه کولاک شدید برف اطراف مرا فرا گرفت به گونه ای که حتی جلو پایم را نمی دیدم. به یاد سخنان کربلایی اسد صاحبخانه ام در روستا افتادم که از خورده شدن جند سپاهی دانش در دوران جوانیش زمان شاه توسط گرگها برایم گفته بود که جز پوتین هایشان اثری از آنها باقی نمانده بود .اما من که راهم را در انبوه برفهای به زمین نشسته و مه غلیظ گم کرده بودم ذهنم را از این افکار دور می کردم.مترسک چوبی را که تنه درخت بادامی بود از زمین در آورده در دست گرفتم و به راه خود ادامه دادم.

مه غلیظ و غلیظ تر و هوا  تاریک و تاریک تر می شد و روزکوتاه زمستانی به پایان خود نزدیک می شد، به گونه ای که حتی پاهای خودم را هم نمی دیدم. به صدا هایی که از اطرافم می آمد گوش می دادم.همهمه های مبهمی به گوش می رسد تا اینکه به ناگهان صدای واضح و بلند اذان به گوشم رسید که در آن لحظات دلهره آور طنینش زیباتر از همیشه روحیه مرا تقویت کرد.با تعقیب صدای اذان شروع به دویدن در جهت صدا کردم و پس از مدتی خودم را در روستای قلات یافتم ،روستایی در جنوب مسیر حرکت من که حکایت ازبی راهه رفتن من به سمت شیب جاده داشت.با رسیدن به محل تجمع مردم بی حال وبی رمق به دیوار کاهگلی  مسجد تکیه دادم و خوشحال بودم که از برزخ مه و سرما ی شبانه نجات یافته ام.خدارا شکر کردم وارد مسجد شدم و در کنار بخاری گرم و پر حرارت مسجد پناه گرفتم.

  • رضا کاظمی

زمستان سال 1379 بود. از مینی بوس منتهی به روستای چنگوره ( از روستاهای بخش قاقازان در استان قزوین) که پیاده شدم تا چشم کار می کرد سفیدی بود و برف. دانه های ریز برف در آسمان می چرخید و زوزه می کشید. گوشهایم را که تیز کردم صدای زوزه ی گرگ ها نیز از دوردست ها شنیده می شد. جلوتر که می رفتم معلوم نبود آن طرف چه اتفاقی در انتظارم باشد.

یک قدم جلوی پایم را هم نمی توانستم تشخیص بدهم. اما باید می رفتم. عصر روز جمعه بود. تا روستای محل خدمت 10 کیلومتری راه بود. برف تمام مسیر را پوشانده بود، شاید به اندازه ی نیم متر برف باریده بود. این بارش مزید بر علت شده و راه را طولانی تر کرده بود.

به هنگام بیرون آمدن از خانه، مادر نهیب زد که «نرو» هوا خیلی ناجور است. اما مگر این جور حرفها توی گوشم می رفت. بین راه مدام خودم را سرزنش می کردم که مگر دیوانه شده ای که توی این هوا راه افتادی. باید می رفتم. دلیل خاصی هم نداشتم. فقط می دانستم که اول صبح باید با بچه ها در کلاس باشم. آن روزها هنوز موبایل اپیدمی نشده بود و اگر هم بود قیمتش بالای دومیلیون تومان بود. هرچقدر راه می رفتم، احساس می کردم راه طولانی می شود. از طرفی کیف دستی و کتابهای داستانی داخلش بر سنگینی ام می افزود. غروب در انتهای راه بود و شب در آغاز راه. دلهره ی عجیبی تمام وجودم را گرفته بود. پس از کلی پیاده روی با گام های سنگین بر روی برف به ناچار خودم را به روستای قلات ، رساندم. جایی نداشتم. کسی را هم نمی شناختم. معلمهای روستا هم در روستا نبودند. شب را در منزل یکی از اهالی که او را نمی شناختم اتراق کردم. غذا و مکان گرمی در اختیارم قرار داد. صبح زود، یعنی شنبه؛ دوباره از وسط آن روستا به راه افتادم تا به روستای محل خدمتم برسم. 5 کیلومتری راه بود. سرمای شب گذشته هنوز  فروکش نکرده بود. چوبدستی و چاقویی که همیشه در غلاف دست ساز قرار داشت را از کیفم بیرون کشیدم ودرکمرم گذاشتم تا قوت قلبی باشد برای ادامه ی راه.

هنوز یک کیلومتری راه نرفته بودم که از دور چشمم متوجه ی شی یا جانوری شد که بصورت ایستاده به مسیر حرکت من خیره شده بود. . از یک طرف سرمای صبحگاهی تن و بدنم را به لرزه درآورده بود و از طرفی دیگر ترس و واهمه از شی نامعلوم هراس شدیدی در وجودم ایجاد کرده بود. چاره ای نداشتم چه که توان بازگشت و ریسک مسیر آمده را نداشتم و باید دل به خطر می سپردم. انگاری جانور مستقیم به چشمانم زل زده بود.. نزدیک و نزدیک تر که شدم ناگهان چوبدستی بزرگی را دیدم که آن را نایلون سیاه رنگی پوشانده بودند تا کلاغها نتوانند به مزارع آسیبی برسانند. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. از خوشحالی فریادی کشیدم که از فرط آن قطرات اشک روی صورتم یخ بست. به هر زحمتی بود آخرین پیچ منتهی به روستا را پشت سر گذاشتم و زمانی که به جلوی مدرسه رسیدم، دانش آموزان منتظر بودند. لبخند آنها در جلوی مدرسه و دویدن هایشان به سمت من باعث شد که همه ی ترس و التهاب راه و سرمای زمستان را فراموش کنم. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. 

 

 

  • رضا کاظمی


حکم مرا روستای دربهان قاقازان زده بودند  ، آخر هفته تصمیم گرفتم به خرمدره بروم از راه شمال و قزوبن. -موقع برگشت چند ساعتی از ظهر گذشته بود  به گاراژ دروازه رشت ، قزوین آمدم تنها مینی بوس روستا رفته بود ، نا امید از اینکه ماشینی برای رفتن وجود ندارد ، گوشه ای در گاراژ نشستم ، نیم ساعتی که گذشت بازهم خبری نبود چاره ای نبود از گاراژ بیرون که آمدم آنطرف خیابان سیمرغی توجهم را جلب کرد معلوم بود که از ماشینهای نیکویه قاقازان هست به طرف راننده که سرش را داخل موتور کرده بود رفتم گفتم آقا نیکویه قاقازان میروید که گفت این لامصب اگر درست شود میرویم ، در حالیکه روزنه هائی از امید برایم ایجاد شده بود دیدم پیرمردی مرا بنام میخواند بیا بشین آقای  کاظمی من هم میخواهم قلات بروم ، خوب که دقت کردم یکی از اهالی روستای قلات بود که تنها یک روز برای تدریس به آنجا می رفتم کمتر دیده بودمش رفتم جلو سلام و علیکی کردیم و منتظر درست کردن ماشین .بالاخره با تلاش راننده ماشین درست شد دو خانم معلم روستاب نیکویه در جلو نشستند من و پیر مرد قلاتی با دو نفر دیگر به پشت سیمرغ که مقداری هم بار زده بود رفتیم - علیرغم آفتاب بودن  هوا خنکای پائیز همراه با باد ناشی از سرعت ماشین باعث میشد در عمق وجود سرما حس شود ، به روستای نیکویه رسیدیم بعدازخداحافظی با همسفران پیاده شدیم هوا هنوز آفتابی بود و خورشید در حال پائین رقتن اما باد بشدت میوزید و در دور دست سیاهی هوا را میشد دید ، پیرمرد گفت فلانی زود برویم که هو دارد خراب میشود - پیرمرد یک کیسه کوجک داشت که آن را به دست چوبی که در دست داشت بست و روی پشتش گذاشت من هم یک ساک که داخلش چند کتاب گذاشته بودم به روی دوشم انداختم و بسمت دربهان وقلات حرکت کردیم ، دقایقی از حرکت ما نگذشته بود که همه جا تیره و تار شد صدای زوزه باد بهمراه رعدهائی که وقتی در کوه میپیچید وحشت زیادی را ایجاد کرده بود ، پیرمرد گفت فلانی بیا این نزدیکی غاری هست انجا برویم هر جوری بود خودمان را به غار رساندیم البته غار در واقع فضای کوچکی در زیر تخته سنگهای بزرگ بود هر چند که کوچک بود اما تا حدودی محفوظ بود امیدوار بودیم که این یک رگبار هست و عبور خواهد کرد اما وقتی که مه و سفیده همه جا را فراگرفت و ریزش برف آغازشد وحشت سراپای هردویما را فرا گرفت من به پیرمرد گفتم بیا برویم اما پیرمرد گفت کجا اینجا با این هوا نمیتوانیم راه را تشخیص دهیم از کوه و صخره پائین میافتیم فعلا همینجا از همه جا بهتر و محفوظ تر هست ، و بعدش پیرمرد نشست و چپقش را درآورد و شروع به کشیدن چپق کرد ، هرچه میگذشت هوا کم کم سردتر میشد و تحملش سخت تر ، پیرمرد چپقش را که روشن کرد به فکرم رسید آتشی را برپا کنیم اما سوختی آنجا وجود نداشت ، بیرون هم اگر چیزی باشد خیس و آب خورده هست ، چشمانم به ساکم که افتاد و کتابها ، حسی همچون از دست دادن عزیزی بود اما چاره ای نبود مرگ و زندگی بود کتابها را از ساک بیرون آوردم کبریت را از پیرمرد گرفتم نزدیک یکدیگر شدیم و برگهای کتابها را یکی یکی آتش زدیم با صرفه جوئی نزدیک چند ساعتی به این شکل تا حدی گرم شدیم اما کتابها و پس از آن آتش ساک کتابها که فروکش کرد باز هم سرما به سرغمان آمد ، کز کردیم و گوشه ای نشستیم - مرگ را در چند قدمی خودم میدیدم که در این هوا یخ خواهیم زد ، نیم ساعتی که گذشت و لحظه به لحظه هوا سردتر و ما بخود میلرزیدم - در حالیکه از مغرم از سرما بدرستی کار نمی کرد یادم به کیسه پیرمرد افتاد به وی گفتم درون کیسه ات چیست پیرمرد گفت کشمش برده بودم بفروشم نشد دارم بر میگردانم با شنیدن این جمله انگار دنیا را داده باشند به پیرمرد گفتم پا شو پاشو ننشین گفت برای چی گفتم پاشو من بگم چکار کن پیرمرد که متحیر بود گفت خوب چکار کنیم گفتم کیسه را باز کن بگذار وسط مقداری هم بریز تو جیبت دانه دانه بخوریم دور این کیسه داخل این غار بچرخیم نباید ما بنشینیم یا بخوابیم اینجوری یخ خواهیم زد پیرمرد که دید حرف معقولی میزنم بلند شد و شروع کردیم به خوردن کشمش و دور چرخیدن به پیرمرد گفت شروع کن به صحبت کردن گفت از چی بگم گفتم از هر چیزی که میدانی از قدیمها ، از خودت خلاصه از هرچیز و شروع کردیم به گشتن و خوردن کشمش و حرف زدن برای یکدیگر ، چند ساعتی که گشتیم دیگر نای نداشتیم خستگی و خواب بسراغمان می آمد اما قرار گذاشتیم که هر جوری هست نگذاریم بخوابیم  نزدیک سحر بود  که کم کم مه برخواست هوا هم روشن شد برف همه جا را سفید پوش کرده بود و مهتاب هم در آسمان نمایان شد ، پیرمرد گفت که برویم من دیگر طاقت ندارم - من گفتم آخر گرگ و جانور گفت هر جور باشه دیگر بهتر از اینجا هست برویم به اتفاق پیرمرد براه افتادیم مقدری که راه رفتیم از دور روستا نمایان شد و شروع به فریاد زدن با تمام قوا کردیم مقداری که جلوتر رفتیم ، اهالی که متوجه فریادهای ما شده بودند با فانوس بدنبالمان آمده بودند .الان پس از سالها که به آن شب فکر میکنم تمام بدنم میلرزد شاید خواست خدا بود که کتابهای من و کشمشهای پیرمرد کمکمان کرد تا زنده بمانیم

  • رضا کاظمی