یادداشت های روستا

رویدادها و خاطرات معلمان در مناطق محروم و روستایی

یادداشت های روستا

رویدادها و خاطرات معلمان در مناطق محروم و روستایی

مشخصات بلاگ

رضاکاظمی هستم دبیر ادبیات منطقه
ضیا آباد قزوین مقیم و ساکن شهر خرمدره . این وبلاگ متشکل از معدود پست های وبلاگ اصلی یاداشت ها می باشد که آت وب بعد از خرابی سرور بلاگفا متاسفانه از بین رفت و تنها تعدادی از مطالب آن را که به صورت word ذخیره نموده بودم را توانستم دوباره در این سرور بیاورم ، وبلاگ اصلی برای شرکت در مسابقات وبلاگ نویسی توسط اینجانب نگارش گردید و بعد از کسب جوایز متعدد به تکمیل آن اهتمام ورزیدم که متاسفانه به خاطر مشکلات سرور بلاگفا یطور کل از بین رفت و وبلاگ کنونی در سرور بیان مختصری از آن وبلاگ است که امیدوارم مورد رضایت قرار گیرد . این وبلاگ تقدیمیست به تمامی معلمان ، بخصوص منطقه روستایی قاقازان استان قزوین ،

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

ابلاغ اولم را به روستای کشمرز در سه راهی بویین زهرا نوشتند فکر کردم قبل از اول مهر سری به آنجا بزنم وقتی در ابتدای جاده کوهستانی آن پیاده شدم فهمیدم روستای بزرگی است که یک کلاس ضمیه اول راهنمایی  دارد ولی تنها راه ورود به آن اکثرا مال رو و یا با تراکتور و بیشتر پیاده بود 4 ساعت پیاده روی و نرسیدن هیچ وسیله ای و بخصوص حرفهای روستاییان اطراف که باید ماهی یک بار به شهرتان بروی و امکان رفت و آمد هفتگی نیست پشیمانم کرد و برگشتم فردای ان روز به اداره رفتم و ابلاغ را روی میز گذاشتم و گفتم به آنجا نمی روم من را جای دیگری بفرستید که حداقل هفته ای یک بار به خانه بروم گفتند نمی شود نروی غیبت می خوری گفتم بزنید مدتی گذشت و از اداره زنگ زدند که بیا برو روستای دربهان .

فرداش به اداره رفتم ..............مسئول آموزش تاکستان بود . برای جابه جایی هم فقط صندلی را می چرخاند. جلوی میزش پر بودند از خانمهایی که فقط حرف می زدند.او هم سرش پایین بود و فقط روی کاغذها داشت می نوشت.نیم ساعتی ناظر این منظره بودم که اتاق کمی خلوت شد و  به مقابلش رسیدم.

زیرچشمی نگاهم کرد و بدون هیچ واکنشی به نوشتنش ادامه داد.سلامی کردم و جواب سلامم را داد.وقتی خودم را معرفی کردم سرش را کاملاً بالا آورد و لبخندی معنی دار زد و گفت :به به بالاخره تشریفتان را آوردید.می گفتید گاوی، گوسفندی مقابلتان قربانی می کردیم.

با همان صندلی چرخشی صدوهشتاد درجه ا ی کرد و از کشوی میز پشت سرش برگه  ای گرفت و با کامل کردن سیصد و شصت درجه باز به مقابلم برگشت.خیلی آرام دو برگه را روبروی نور پنجره تنظیم کرد و کاربنی بینشان گذاشت و شروع کرد به نوشتن: نام و نام خانوادگی ،دبیر ادبیات،۲۴ ساعت موظف و اضافه کاری تمام وقت روستای دربهان * ، .بعد گفت تدریس کلاس اول راهنمایی ضمیمه ابتدایی همه اش مال شما ، امضا کرد و هر دو نسخه را به دستم داد و گفت برو ارجاع بگیر بعد شماره بزن و دوباره بیار اینجا.

مات و مبهوت گفتم چی بگیرم؟ نگاهی کرد و گفت :برو پیش معاون.در طبقه دوم اتاق معاون را پیدا کردم،داخل اتاق  به جز خودش کسی نبود، اصلاً به من نگاه نکرد و فقط روی برگه را خط خطی کرد.متصدی دبیرخانه که موهای سر و صورتش کاملاً سپید بود تنها فردی بود که با روی باز پذیرای من شد. در حال ثبت شماره پرسید پسرم  تازه آمده ای .در پاسخم با لبخندی گفت :خوش آمدی و این برخورد آن آقا را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.

دوباره به اتاق آموزش برگشتم و هنوز از ازدحام جمعیت کاسته نشده بود.هنگام تحویل برگه تنها چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که حداقل نشانی آنجا را بپرسم. خیلی جدی نگاهم کرد و گفت به دروازه رشت قزوین می روی ،ایستگاه مینی بوس های قاقازان را می جویی و اولین مینی بوس درب و داغانی  را که دیدی سوار می شوی ، آنقدر در مینی بوس می نشینی تا حرکت کند و هرجا گازوئیلش تمام شد همان روستایی است که باید آنجا خدمت کنی. سپس خندید گفت شوخی کردم دنبال مینی بوس روستای دربهان باش اگرنبود قلات و چنگوره و نیکویه به هر حال هر طوری هست حتی پیاده برو غیبت نخوری .

خنده معلمان حاضر کلافه ام کرد ، و خانم بودنشان هم مزید بر علت شد . روی نیمکت کنار در نشستم.

برگه ابلاغ را در جیبم گذاشتم و تصمیم گرفتم هم برای تمدد اعصاب و هم آشنایی با شهر کمی در آن قدم بزنم. هر سه خیابان را پیاده تا انتهایشان رفتم و به میدان مرکزی برگشتم و کل زمان این رفت و آمدها نیم ساعت هم نشد. شهر خوبی بود سپس به خرمدره آمدم . هنوز چند روزی به اول مهر مانده بود .

  • رضا کاظمی

به اواسط جاده قاقازان رسیدم ،از پشت وانت پریدم ،داشتم همراه روستایی میانسالی که تصادفی آشنا شدیم ( غیاث ) به کنشگین نزد دوست معلمم علی می رفتم

فکر اینکه پیاده تا آنجا برویم برایم قابل تصورنبود ،و تازه مسیری که می رفتیم درست در خلاف جهت روستای مقصد ما بود.غیاث گفت از راه برویم شاید ماشینی ،وسیله ای گیرمان بیایید و گرنه راه میانبر خیلی کوتاه تر است.  پیاده روی آن هم در کوهستان ورودی کنشگین و جایی که نمی شناختم نمی گذاشت تا باز هم از دیدن مناظر اطراف لذت ببرم.

چند قدمی نرفته بودیم که تراکتوری از پشت سر آمد . غیاث ( روستایی ) اشاره کرد و ایستاد و خودش هم سوار آن شد.به من هم با چشم اشاره کرد .سوار شدم  وقتی تراکتور راه افتاد روی سپر به آن بزرگی جایی نبود که آنجا را بگیرم و تکان های تراکتور هم آنقدر زیاد بود که کاملاً به هوا پرت می شدم. تنها جایی که دستم می رسید ،پشت راننده بودکه محکم گرفته بودم .

 تراکتور سراشیبی دره را شروع به پایین رفتن کرد . فکر کردم به پایین نرسیده پرت خواهم شد.درآخرین لحظات فکری به ذهنم رسید و از زیر سپر را گرفتم  برای این کار مجبور بودم نیم تنه ام را کاملاً روی سپر بیاندازم و پاهایم را روی اکسل عقب قرار دهم.به شدت خاکی شده بودم ولی کنترلم بهتر بود.

پل تمام بتونی روی رودخانه که ارتفاع زیادی هم داشت اصلاً به قیافه این جاده خاکی نمی خورد.یک پایه بسیار بزرگ در وسط داشت که معلوم بود بار زیادی را تحمل می کند.در همان حالتی که بودم فقط می توانستم مناظر یک طرف را نگاه کنم. وقتی به روی پل رسیدیم تصویر زیبای رودخانه با درختان سپیداری که در یکطرف منظم ایستاده بودند و در انتها هم قله کوهی بزرگ مانند یک تابلو در ذهنم نقش بست.

در سربالایی که نسبتاً هم تند بود سرعت تراکتور و به تبع آن تکان های تراکتور خیلی کم شد وهمین باعث شد من به حالت عادی برگشتم و شروع کردم به تکان دادن لباسهایم.کاملاً گرد و غبار بر همه جای تن و لباسم نشسته بود و اوضاع ظاهری ام اصلاً خوب نبود .پشت تراکتور با همان سرو وضع وارد روستا شدیم و مقابل خانه پیر زنی که ابتدای روستا بود توقف کردیم ، دوستم در آن خانه اتاقی را گرفته بود البته مجانی و اکثر روستاییان از معلم کرایه نمی گرفتند و حتی نان و پنیر و تخم مرغ و غیره او را رایگان برایش می اوردند و ...............

  • رضا کاظمی

ابلاغ روستای چنگوره را داشتم اول مهر بود یک روستایی مرا چند متری  پایین تر برد و جاده ای خاکی را نشانم داد و گفت : بنشین و منتظر بمان تا شاید ماشینی بیایید. با چشمانم جاده را که دنبال کردم در میان دره ای باریک و عمیق گم شد. ترس عجیبی بر انسان مستولی می شد. اینجا کجاست؟تازه اینجا نیمه راه است و آن طرف این جاده خاکی به کجا می رسد ؟در میان آن دره باریک چه خبر است؟

در وهم سوالاتی بودم که در ذهنم رژه می رفت که صدایی مرا به خود آورد. پیرمردی بود سرحال که لبخند زیبایی به لب داشت. سلام گرمی کرد و من با توجه به شرایطی که داشتم به سردی پاسخ دادم .بعد از سلام اولین جمله ای که گفت این بود.معلمی؟

آن پیرمرد سر ایستگاه هم فهمید معلمم و این پیرمرد هم فهمید. نمی دانم اینها علم غیب دارند یا افراد غریب معلمن . گفت بنشین انشالله که ماشین می آید.گفتم مگر ممکن است نیاید؟ با لبخندی گفت انشالله می آید.

حدود یک ساعت فقط منتظربودیم ،حتی از آن طرف هم ماشینی نمی آمد که دلمان خوش باشد. پیرمرد که برایش زیاد هم مهم نبود از زندگی خود صحبت می کرد ،در یکی از روستاهای نزدیک قصاب بود و برای خریدن گاو به روستا می رفت.آفتاب به وسط آسمان رسیده بود و ما هنوز در کنار جاده خاکی منتظر بودیم.

پیچیدن یک نیسان آبی به سمت ما ،برق بر دوچشممان زد. بدون اشاره ما توقف کرد و با اشاره پشت را نشانمان داد.سریع سوار شدیم. پیرمرد رفت و روی تاج وانت روبه جلو قشنگ چهار زانو نشست و به من هم اشاره کرد که بیا اینجا. گفتم حاجی آنجا خطرناک است. من همین انتها، روی لبه چرخ می نشینم.لبخندی نثارم کرد و به سمت جلو چرخید.

چندمتری از حرکت ماشین نگذشته بود که گرد و خاک بلند شد. خاک روی جاده در حکم آرد بود و کاملاً پودری ،هرچه بر سرعت ماشین افزوده می شد شدت این گرد و خاک بیشتر می شد. کاملاًحالت گردش آن را در پشت وانت احساس می کردم. چشمانم می سوخت و خاک وارد دهانم شده بود و پشت سر هم سرفه می زدم.

نمی دانستم چکار باید کنم و فقط چشمانم را بسته بودم. و به زحمت نفس می کشیدم که ناگاه مچ دستم کشیده شد .پیرمرد مرا کشید و بالای تاج برد.مانند او چهارزانو رو به جلو نشستم  و محکم میله های اطراف را گرفتم.اوضاع به کلی متفاوت شد.از عذاب درون طوفان شن رهایی یافته بودم و حالا درمقابل باد کوهستان لذت عجیبی می بردم.

وارد آن دره باریک و وهم انگیز شدیم.دیواره های اطراف که کاملاً عمود بودند منظره ای عجیب خلق کرده بودند.به سربالایی تندی رسیدیم که می شد جان کندن ماشین را برای گذر از آن به راحتی حس کرد.وقتی به بالای دره رسیدیم  منظره ای بس فراخ مقابل چشمانم ظاهر گذشت که مرا کاملاً در خود محو کرد. همه چیز را فراموش کرده بودم و فقط نگاه می کردم. هیچ فیلم مستندی نمی توانست اینقدر زیبا و بدیع و با شکوه باشد.تک درختان داخل مزرعه ها  از همان دور سلام و احوال پرسی می کردند ومن هم فقط با حرکت سرجواب می دادم.

بعد از گذراز چند پیچ تند و عبور از دره ای زیبا ناگهان روستایی مقابلمان ظاهرشد. با شعف خاصی گفتم  خدا را شکر رسیدیم.

  • رضا کاظمی