یادداشت های روستا

رویدادها و خاطرات معلمان در مناطق محروم و روستایی

یادداشت های روستا

رویدادها و خاطرات معلمان در مناطق محروم و روستایی

مشخصات بلاگ

رضاکاظمی هستم دبیر ادبیات منطقه
ضیا آباد قزوین مقیم و ساکن شهر خرمدره . این وبلاگ متشکل از معدود پست های وبلاگ اصلی یاداشت ها می باشد که آت وب بعد از خرابی سرور بلاگفا متاسفانه از بین رفت و تنها تعدادی از مطالب آن را که به صورت word ذخیره نموده بودم را توانستم دوباره در این سرور بیاورم ، وبلاگ اصلی برای شرکت در مسابقات وبلاگ نویسی توسط اینجانب نگارش گردید و بعد از کسب جوایز متعدد به تکمیل آن اهتمام ورزیدم که متاسفانه به خاطر مشکلات سرور بلاگفا یطور کل از بین رفت و وبلاگ کنونی در سرور بیان مختصری از آن وبلاگ است که امیدوارم مورد رضایت قرار گیرد . این وبلاگ تقدیمیست به تمامی معلمان ، بخصوص منطقه روستایی قاقازان استان قزوین ،

پست بالای وبلاگ

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۲۷ ب.ظ


 _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_ border=0 alt=

 رضاکاظمی هستم دبیر ادبیات منطقه ضیا آباد قزوین ، مقیم و ساکن شهر خرمدره . این وبلاگ متشکل از معدود پست های وبلاگ اصلی یاداشت ها می باشد که بعد از خرابی سرور بلاگفا متاسفانه از بین رفت و تنها تعدادی از مطالب آن را که به صورت word ذخیره نموده بودم را توانستم دوباره در این سرور بیاورم ، وبلاگ اصلی ابتدا برای شرکت در مسابقات وبلاگ نویسی توسط اینجانب نگارش گردید و بعد از کسب جوایز متعدد به تکمیل آن اهتمام ورزیدم که متاسفانه به خاطر مشکلات سرور بلاگفا یطور کل از بین رفت و وبلاگ کنونی در سرور بیان تنها مختصری از آن وبلاگ است . و مطالب آن بیشتر به اوایل فارغ التحصیلی از مرکز تربت معلم و سال های ابتدای خدمت می باشد و امیدوارم مورد رضایت قرار گیرد . این وبلاگ تقدیمیست به تمامی معلمان ، بخصوص منطقه روستایی قاقازان استان قزوین ،

  • رضا کاظمی

نظرات  (۱۹)

خردمندان اهل معرفت دربستر فرهنگ ایران اسلامی، با الهام از زیبایی های معنوی و ظاهری حماسه ی پایداری و همراهی آن با فناوری های معاصر، دست به آفرینش های ادبی و هنری شگرفی زده اند. دراین دوران، همت ورزیدن برای ترویج فرهنگ ، انسانی ترین و فاخرترین نحوه حضور در عرصه ی فرهنگ اسلامی است.
مممممممممممممسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسی لذت بوردم گولم
مچکرم خوووووووووووووب بود .
سلام تا حالا از وبلاگی خوشم نیومده بود ...
حرفاتون به دلم نشست ...
از وبلاتون خوشم اومد ...
پاسخ:
ممنون لطف دارید .
  • زری عالیان
  • واقعا خیلی لذذذذذذذت بردم رضا جان
    مهم بود
    مهم بود
    وای خیلی خوووب بووود

    پیش از اینها فکر می‌کردم خدا
    خانه ای دارد کنار ابرها


    مثل قصر پادشاه قصه ها
    خشتی از الماس خشتی از طلا


    پایه های برجش از عاج و بلور
    بر سر تختی نشسته با غرور


    ماه برق کوچکی از تاج او
    هر ستاره، پولکی از تاج او


    اطلس پیراهن او، آسمان
    نقش روی دامن او، کهکشان


    رعد وبرق شب، طنین خنده اش
    سیل و طوفان، نعره توفنده اش


    دکمه ی پیراهن او، آفتاب
    برق تیغ خنجر او ماهتاب


    هیچ کس از جای او آگاه نیست
    هیچ کس را در حضورش راه نیست


    پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
    از خدا در ذهنم این تصویر بود


    آن خدا بی رحم بود و خشمگین
    خانه اش در آسمان، دور از زمین


    بود، اما در میان ما نبود
    مهربان و ساده و زیبا نبود


    در دل او دوستی جایی نداشت
    مهربانی هیچ معنایی نداشت

     

    هر چه می‌پرسیدم، از خود، از خدا
    از زمین، از آسمان، از ابرها


    زود می‌گفتند: این کار خداست
    پرس وجو از کار او کاری خطاست


    هرچه می‌پرسی، جوابش آتش است
    آب اگر خوردی، عذابش آتش است


    تا ببندی چشم، کورت می‌کند
    تا شدی نزدیک، دورت می‌کند


    کج گشودی دست، سنگت می‌کند
    کج نهادی پای، لنگت می‌کند


    با همین قصه، دلم مشغول بود
    خوابهایم، خواب دیو و غول بود


    خواب می‌دیدم که غرق آتشم
    در دهان اژدهای سرکشم


    در دهان اژدهای خشمگین
    بر سرم باران گرز آتشین


    محو می‌شد نعره هایم، بی صدا
    در طنین خنده ی خشم خدا ...


    نیت من، در نماز و در دعا
    ترس بود و وحشت از خشم خدا


    هر چه می‌کردم، همه از ترس بود
    مثل از بر کردن یک درس بود


    مثل تمرین حساب و هندسه
    مثل تنبیه مدیر مدرسه


    تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
    سخت، مثل حل صدها مسئله


    مثل تکلیف ریاضی سخت بود
    مثل صرف فعل ماضی سخت بود

     

    تا که یک شب دست در دست پدر
    راه افتادم به قصد یک سفر


    در میان راه، در یک روستا
    خانه ای دیدم، خوب و آشنا


    زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟
    گفت، اینجا خانه‌ی خوب خداست!


    گفت: اینجا می‌شود یک لحظه ماند
    گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

     

        با وضویی، دست و رویی تازه کرد
        با دل خود، گفتگویی تازه کرد


        گفتمش، پس آن خدای خشمگین
        خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟


        گفت : آری، خانه او بی ریاست
        فرشهایش از گلیم و بوریاست


        مهربان و ساده و بی کینه است
        مثل نوری در دل آیینه است


        عادت او نیست خشم و دشمنی
        نام او نور و نشانش روشنی


        خشم، نامی ‌از نشانی های اوست
        حالتی از مهربانی های اوست

     

    قهر او از آشتی، شیرین تر است
    مثل قهر مهربان مادر است


    دوستی را دوست، معنی می‌دهد
    قهر هم با دوست معنی می‌دهد

     

    هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
    قهری او هم نشان دوستی است...

     

    تازه فهمیدم خدایم، این خداست
    این خدای مهربان و آشناست


    دوستی، از من به من نزدیک تر
    از رگ گردن به من نزدیک تر


    آن خدای پیش از این را باد برد
    نام او را هم دلم از یاد برد


    آن خدا مثل خیال و خواب بود
    چون حبابی، نقش روی آب بود


    می‌توانم بعد از این، با این خدا
    دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا


    می‌توان با این خدا پرواز کرد
    سفره ی دل را برایش باز کرد


    می‌توان درباره ی گل حرف زد
    صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد


    چکه چکه مثل باران راز گفت
    با دو قطره، صد هزاران راز گفت


    می‌توان با او صمیمی ‌حرف زد
    مثل یاران قدیمی‌ حرف زد


    می‌توان تصنیفی از پرواز خواند
    با الفبای سکوت آواز خواند


    می‌توان مثل علفها حرف زد
    با زبانی بی الفبا حرف زد


    می‌توان درباره ی هر چیز گفت
    می‌توان شعری خیال انگیز گفت


    مثل این شعر روان و آشنا:
    پیش از اینها فکر می‌کردم خدا

    تا بر شد از نیام فلق برق خنجرش

    برچید شب ز دشت و دمن، تیغ چادرش‏

    بر تارک ستیغ بر آمد شعاع صبح‏

    چونان پر خروس ز سیمینه مغفرش‏

    موجى بر آمد از ز بر کوه زرفشان

    پاشید بر کران افق زرّ احمرش‏

    جیب افق، زرنگ شفق لاله گونه شد

    بر آن نثار آمده بس درّ و گوهرش‏

    نقّاش صنع از قلم زرنگار ریخت

    شنگرف سوده در خط دیباج اخضرش‏

    مشّاطه سحر به دو صد رنگ دلپذیر

    آراست باغ و راغ بدست فسونگرش‏

    پیک نسیم سر خوش و دلکش وزید و داشت

    داروى جان ز رائحه مشک و عنبرش‏

    آهسته پر کشید به آغوش شاخسار

    تا کودک شکوفه نلغزد ز بسترش‏

    وا کرد چشم نرگس شهلا به بوسه‏اى

    گلخنده زد ز عاطفت مهر پرورش‏

    خورشید کم کم از افق دشتهاى دور

    بر شد چنانکه کوه و دمن شد مسخّرش‏

    پرتو فشاند بر سر هر کاخ و کومه‏اى

    آفاق زنده گشت ز چهر منوّرش‏

    بر زد علم به پهنه گسترده زمین‏

    تسلیم شد کران به کران در برابرش‏

    تا بسترد ز روى زمین زنگ تیرگى

    صد آبشار نور فرو ریخت بر سرش‏

    تا چهر باختر برهد از ظلام شب‏

    قندیل آفتاب بر آمد ز خاورش‏

    ظلمت زدوده گشت ز سیماى روشنش

    دهشت ربوده گشت ز رخسار عنبرش‏

    آمد فراز مکّه و تا نقش کعبه دید

    انبوه زر فشانده به هر کوى و معبرش‏

    بیدار گشت مکّه، دیارى که سالها

    بد خفته و نبود به سر ذوق دیگرش‏

    بگشوده گشت پنجره‏ها یک بیک بصبح‏

    تا نور آفتاب بتابد به منظرش‏

    خلقى برون شد از در هر آشیانه‏اى

    هر کس به کار سازى رزق مقدّرش‏

    آن یک به کوى آمد و آن یک به کارگاه‏

    آن یک به ذوق آمد و آن یک به متجرش‏

    جمعى روان شدند سوى کعبه کز نیاز

    بوسند خاک پایگه آسمان فرش‏

    بد کعبه در میانه آن شهر یادگار

    از دوره خلیل و سماعیل و هاجرش‏

    با چار رکن مهم استاده سرفراز

    حصنى که هست قائمه هفت کشورش‏

    گوئى به انتظار کسى بود آن سراى

    تا آید و چو جان بنشاند به مصدرش‏

    ناگه در آن حریم مهین بانوئى کریم‏

    پیدا شد و کرامت پیدا ز منظرش‏

    او بانوئى ز جمله نکویان دهر بود

    نادیده چشم عالم از آن نکوترش‏

    حجب و وقار بود بر اندام زینتش‏

    قدس و عفاف بود به رخسار زیورش‏

    اندر قریش پاک زنى بود مردوار

    بو طالب بزرگ پسندیده شوهرش‏

    از خاندان هاشم و زدوده خلیل‏

    زیبنده بانوئى و برازنده همسرش‏

    مى‏خواست کردگار کزین خاندان پاک

    نخلى بر آورد شرف و مردمى برش‏

    مى‏خواست کردگار کزین زوج مهر زاد

    طفلى به عرصه آرد تابنده اخترش‏

    مى‏خواست کردگار کزین دودمان پاک

    مردى بپاى دارد چون کوه پیکرش‏

    مى‏خواست کردگار فرازنده مهترى‏

    کزان به روزگار نجویند بهترش‏

    مى‏خواست کردگار که میراث عدل و داد

    بخشد به داده خواه‏ترین دادگسترش‏

    مى‏خواست کردگار ز دامان فاطمه‏

    زوجى براى فاطمه بانوى محشرش‏

    مى‏خواست کردگار یکى بحر گسترد

    تا موج خیزد از دل در خون شناورش‏

    مى‏خواست کردگار بر آرد برادرى‏

    آب آور برادر و غمخوار خواهرش‏

    مى‏خواست کردگار یکى خواهر آورد

    تا بر کشد به دوش لواى برادرش‏

    مى‏خواست کردگار که در دشت کربلا

    گلبوته‏ها ببیند و گلهاى پر پرش‏

    مى‏خواست کردگار یکى طرفه قهرمان

    تا جاودانه باشد یار پیمبرش‏

    بازو چو بر گشاید بر بازوى ستم‏

    بازوى او گشاید با روى چنبرش‏

    اندر مصاف کفر چو شمشیر برکشد

    بنیان کفر بر کند و عمر و عنترش‏

    و اندر بر جماعت مسکین و دردمند

    سیلاب اشک بارد از دیده ترش‏

    گاهى یتیم را بنوازد چونان پدر

    گاهى صغیر را به عطوفت چو مادرش‏

    زهرى به کام دشمن و شهدى بکام دوست‏

    کاین طرفه را بنام بخوانند حیدرش‏

    طفلى چنان که قافیه سازان روزگار

    وامانده‏اند در بر طبع سخنورش‏

    طفلى چنانکه دیده بینندگان ندید

    مانند او به عرصه محراب و منبرش‏

    طفلى چنانکه رایت اسلام از او بلند

    کوتاه دست ظلم ز عزم توانگرش‏

    توفنده همچو رعد به پیکار دشمنان‏

    لرزنده همچو بید به نزدیک داورش‏

    دستیش بهر کوشش و هنگامه و نبرد

    دستى پى حمایت مظلوم و مضطرش‏

    دستیش بهر بخشش و انفاق و التیام‏

    و ز بهر انتقام برون دست دیگرش‏

    دستیش بهر چاره و درمان دردمند

    دست دگر به قبضه شمشیر و خنجرش‏

    دستى به پایمردى از پافتادگان‏

    دستى به پاسدارى اسلام و دفترش‏

    دستیش بر پرستش و پیمان و پاس حق

    دستیش بر ستیزش بتخواه و بتگرش‏

    دستى بسوى خالق و دستى بسوى خلق‏

    دستى پى نوازش و دستى به کیفرش‏

    دستى بسوى تیره گردنکشان دراز

    دستى بسوى میثم و عمّار و بوذرش‏

    با این دو دست و بازوى مردانه‏

    دیگر کراست نام ید اللّه فراخورش‏

    چشمش بدان سراى که تا صاحب سراى

    آید به پیشباز و بخواند به محضرش‏

    آن روز میهمان خدا بود فاطمه‏

    یا للعجب که خانه فرو بسته بد درش‏

    او را ودیعه‏اى ز خدا بود در مشیم

    مى‏خواست تا ودیعه نهد در برابرش‏

    لختى به انتظار به گرد حرم گذشت‏

    سوزنده از شراره آزرم پیکرش‏

    ناگه ز سوى خانه یکى ایزدى خروش

    بنواخت گوش خلق ز مضراب تندرش‏

    پهلو شکافت خانه و شد معبرى پدید

    خانه خداى، فاطمه را خواند در برش‏

    و آنگه بهم بر آمد آن سهمگین شکاف

    آنسان که هیچ دیده نیارست باورش‏

    بعد از سه روز باز پدید آمد آن شکاف‏

    چونان صدف ز سینه بر او درّ گوهرش‏

    بنهاد گام فاطمه بیرون از آن سراى

    شادان ز میزبانى دادار اکبرش‏

    اندر مطاف خانه بدیدند جمله خلق‏

    طفلى چو ماه‏پاره در آغوش مادرش‏

    طفلى چنانکه مادر هستى نپرورد

    دیگر چو او به دایره مرد پرورش‏

    طفلى چنانکه خامه صورتگر خیال‏

    آنسان که نقش اوست نیارد مصوّرش‏

    خواهم مدیح گفتن فرزند کعبه را

    باشد که را مدیح ید اللّه میسرش‏

    آنرا که زیب قامت او «هل اتى» بود

    آنرا که هست افسر «لولاک» بر سرش‏

    آنرا که در مجاهدت و طاعت و سخى

    ایزد ستوده است به قرآن مکرّرش‏

    آنرا که گر نزاد همى مادر زمان‏

    هستى عقیم بود ز پورى دلاورش‏

    آنرا که تا نهال مساوات بر دهد

    آتش نهاد در کف اعمى برادرش‏

    من چون مدیح گویم آنرا که در نبرد

    مردان روزگار بخواندند صفدرش‏

    من چون مدیح گویم آنرا که در نماز

    بخشود بر فقیر نگین به آورش‏

    من چون مدیح گویم آنرا که مصطفى‏

    بگزید بهر فاطمه شایسته دخترش‏

    من چون مدیح گویم آن یکّه مرد را

    کز رزم بر نتافت عنان تک آورش‏

    من چون مدیح گویم آنرا که در غدیر

    بنشاند کردگار بجاى پیمبرش‏

    گویندگان سروده‏اند بسیار جامه‏ها

    از من چنان نیاید ستودن ایدرش‏

    من این سخن سرودم و شرمنده‏ام ز خویش‏

    کز قطره کمترم بر پهناى کوثرش‏

    باشد که در شمار مرا توشه آورد

    یک ذره از غبار قدمهاى قنبرش‏

    گفتم من این قصیده به معیار آنکه گفت‏

    «صبح از حمایل سحر آهیخت خنجرش»

    حمید سبزواری

    ترجیع بند میلاد امیرالمؤمنین (ع)

    نصیبم شد غمت الحمدللَّه

    دلم شد محرمت الحمدللَّه

     

    من و درماندگى صد شکر یارب

    من و بیش و کمت الحمدللَّه

     

    تبارم کوثر و از طیف نورم

    سرشکم زمزمت الحمدللَّه

     

    دلم در صیقل دستت جلا یافت

    فتادم در یَمَت الحمدللَّه

     

    تو را تا وسعت رب مى‏پرستم

    اگر مى‏گویمت الحمدللَّه

     

    تویى که ریشه هر ذوالمعالى

    امیرالمؤمنین مولى الموالى

     

    به دشت سینه‏ها اُلفت نشینم

    که مدّاح امیرالمؤمنینم

     

    گره بند قباى مرتضایم

    پى یک رشته از حبل المتینم

     

    اگر خواهى بسوزان یا که بردار

    هر آنچه کشت کردى در زمینم

     

    تملّک نیست حتى در حیاتم

    تصرّف کن دلم را مستکینم

     

    یمینى گم شده، اندر یسارم

    یسارى نیست گشته در یمینم

     

    غمت باده، دلم جام هلالى

    امیرالمؤمنین مولى الموالى

     

    مرا در ظلّ نامت آفریدند

    ملائک را غلامت آفریدند

     

    دل مؤمن اگر عرش خدا شد

    دل از دارالسّلامت آفریدند

     

    پیمبر را به وادى محبّت

    گرفتار مَرامت آفریدند

     

    تو را «المؤمنون» محتاج ذکر است

    که مصحف را کلامت آفریدند

     

    نبوت گر چه شد پیش از امامت

    تو را پیش از امامت آفریدند

     

    مبادا سینه از شوق تو خالى

    امیرالمؤمنین مولى الموالى

     

    جنون آشفته موى تو باشد

    لطافت لیلىِ خوى تو باشد

     

    تماماً جز تو را تکفیر کردم

    خدا در طاق ابروى تو باشد

     

    نه اینکه ما برایت خاکساریم

    نبى هم کُشته روى تو باشد

     

    تو آن بابى که گشتم مبتلایت

    حساب و رجعتم سوى تو باشد

     

    تو را ایزد براى خود على گفت

    خدا دلداده هوى تو باشد

     

    تو بالاتر ز هر اوج کمالى

    امیرالمؤمنین مولى الموالى

     

    تو را با جامه‏هایت مى‏شناسند

    ز تمکین گدایت مى‏شناسد

     

    تو را همراه پیغمبر به معراج

    ملائک از صدایت مى‏شناسند

     

    تمام انبیاء حتى محمّد

    خدا را با ولایت مى‏شناسند

     

    نه تنها حق به تو معروف گشته

    تو را هم با خدایت مى‏شناسند

     

    تمام خاکهاى راهت اى یار

    تواضع را ز پایت مى‏شناسند

     

    تو هجرى و تو شوقى و وصالى

    امیرالمؤمنین مولى الموالى

     

    اگر زخم است دل، دارو تویى تو

    وگر زشت است دل نیکو تویى تو

     

     

    اگر که مصطفى خُلق عظیم است

    قسم بر مصطفى آن خو تویى تو

     

    مُراد من تویى از هر اشاره

    خط و خال و لب و ابرو تویى تو

     

    به هر در مى‏زنم وجه تو بینم

    به هر جا بنگرم، هر سو تویى تو

     

    تو مُنْشَقْ گشته از حىِّ تعالى

    امیرالمؤمنین مولى الموالى

     

    نگاه نخلها چشم انتظارت

    تمام مستمندان بیقرارت

     

    امامت کن به بانوى مدینه

    که گیرد خون ز تیغ ذوالفقارت

     

    میان خانه خود عرش دارى

    که دُخت مصطفى شد خانه دارت

     

    تو که خود صاحب فصل بهارى

    طلوع فاطمه باشد بهارت

     

    کنار مصطفى لب بسته ماندى

    سَلونى بعد احمد شد شعارت

     

    نباشد در ولاى تو زوالى

    امیرالمؤمنین مولى الموالى

     

    بده بر انتظار دیده تسکین

    مرا هم بهر یک دیدار بگزین

     

    رکوعى تازه کن سائل رسیده

    نگینى لطف کن همراه تمکین

     

    اگر نذرى میان خانه دارى

    دوباره قرص نانى ده به مسکین

     

    به وقت آن طلوعات سه گانه

    دمى هم یار این شوریده بنشین

     

    زکاتى گر دهى ما مُستحقّیم

    اگر بذلى کنى گردیم تأمین

     

    ندارم جُز شما از حق سؤالى

    امیرالمؤمنین مولى الموالى

     

    میان خطبه‏ها حرفم کن ایدوست

    نگاه لطف بر طَرْفم کن ایدوست

     

    بِکن در سینه‏ام چاه غمت را

    چو آمد خونِ دل  وقفم کن ایدوست

     

    از آن خرما که سلمان را چشاندى

    کمى در بین این ظرفم کن ایدوست

     

    وسیعم کن به شرح سینه خود

    شبیه چشم خود ژرفم کن ایدوست

     

    نگاهم جنبه خواهش گرفته

    نگاهى از در لطفم کن ایدوست

     

    تو خود بهتر ز هر رزق حلالى

    امیرالمؤمنین مولى الموالى

    شاعر : محمد سهرابی

    میلاد علی (ع)

    ای علی، ای آیت جان، آمدی

    آمدی، ای جان جانان، آمدی

    ذات حق را جلوه گر چون آفتاب

    دل فروز، از مشرق جان آمدی

    کعبه از نور جمالت روشن است

    کز حریم لطف یزدان آمدی

    ای ز تو، آیین احمد در کمال

    ای دلیل راه انسان، آمدی

    شهر بند عشق را، مفتاح راز

    تا گشایی راز قرآن آمدی

    خاتم دین خدا را پاسدار

    ای به حشمت چون سلیمان آمدی

    تا بر افروزی چراغ معرفت

    در طریق علم و عرفان آمدی

    یار با مظلوم و، با ظالم به جنگ

    رحمتِ این، زحمتِ آن، آمدی

    برفراز قله آزادگی

    عالم آرا، مهر تابان آمدی

    دردهای دردمندان را به لطف

    ای طبیب جان، به درمان آمدی

    تا بسوزی پرده های شرک را

    شعله آسا، گرم و سوزان آمدی

    ای ولی حق زمین را از فروغ

    چون فلک، اختر به دامان آمدی

    آسمان احمدی را، همچو مهر

    سرکشیده از گریبان آمدی

    دست حق، آمد برون از آستین

    تا تو، ای بازوی ایمان آمدی

    موج خیز مکتب توحید را

    همچو مروارید غلطان آمدی

    قبله جان محبان خدا

    مرحبا، ای شیر یزدان آمدی

    مشفق کاشانی

    مهر علی (ع)

    دارم دِلَکی که بنده ی کوی علی است

    روی دل او همیشه بر سوی علی است

    هر چند هزار رو سیاهی دارد

    می نازد از اینکه منقبت گوی علی است

    ***

    من شیفته ی علی شدم شیدا نیز

    پنهان همه جا گفته ام و پیدا نیز

    این پایه مرا بس است و بالاترازین

    امروز طلب نمی کنم فردا نیز

    ***

    «نظمی» به ولایتت تمامی خوش باش

    خوش باش قبول خاص و عامی خوش باش

    گر شاهی هفت کشور از تست مناز

    ور بر در ِ مرتضی غلامی خوش باش

    ***

    تا حبّ علی و آل او یافته ایم

    کام دل خویش مو به مو یافته ایم

    وز دوستی علی و اولاد علی است

    در هر دو جهان گر آبرو یافته ایم

    ***

    از دین نبی شکفته جان و دل من

    با مهر علی سرشته آب و گل من

    گر مهر علی به جان نمی ورزیدم

    در دست چه بود از جهان حاصل من

    ***

    «نظمی» نفسی مباش بی یاد علی

    گوش دل خویش پرکن از نادعلی

    در هر دو جهان اگر سعادت طلبی

    دامان علی بگیر و اولاد علی

    ***

    سر دفتر عالم معانی است علی

    وابسته ی اسرار نهانی است علی

    نه اهل زمین که آسمانی است علی

    فی الجمله بهشت جاودانی است علی

    ***

    شایسته ترین مرد خدا بود علی

    در شأن نزول هل اتی بود علی

    هرگز به علی خدا نمی باید گفت

    لیک آینه ی خدا نما بود علی

    ***

    بنیان کـَن ِ منکر و مناهی است علی

    رونق ده دین و دین پناهی است علی

    در دامنش آویز که در هر دو جهان

    سرچشمه ی رحمت الهی است علی

    ***

    آن گفت به قرب حق مباهی است علی

    وین گفت که سایه ی الهی است علی

    از «نظمی» ناتمام پرسیدم گفت

    چون رحمت حق نامتناهی است علی

    نظمی تبریزی

    کیست مولا

    کیست مولا ذات بی همتای حق

    بعد حق هر کس بود شیدای حق

    کیست مولا لام خلقت را هدف

    عـیـن عـلـم و یـاء دریای شرف

    کیست مولا دین احمد را کمال

    متصل نورش به ذات لا یـزال

    کیست مولا نعمت حـق را اتـم

    مـعـنی  تـفـسیر  نـون  و الـقـلم

    کیست مولا قاسم نـار و جحیم

    صاحب  تقسیم  جنات  و نعیم

    کیست مولا باب شـبیر و شبـر

    بـر یتیمان مـهـربـانـتـر از پدر

    کیست مولا نور حق را منجلی

    حجت بر حـق حـق یعـنی عـلی

    در ولایت حب او تکوینی است

    دین منهای علی بی دینی است

    بی‌علی‌درجسم‌هستی‌روح‌نیست

    کشتی شرع نبی را نوح نیست

    بی علی قرآن کتاب بی بهاست

    چون‌علی‌آیات‌حق‌را محتوا ست

    بـی عـلی اسـلام تـمـثـالـی بـود

    در مثل چون طبل تو خالی بود

    بی علی اصل‌عبادت باطل‌است

    بی‌علی‌هرکس‌بمیرد جاهل است

    بی علی تقوی گلی بی رنگ و بوست

    بـنـد گی هـمچون نماز بی وضو ست

    ژولیده نیشابوری

    حادثه ی هستی

    با آن که آفریده شده ست آدم از خدا

    گاهی به اتفاق ندارد کم از خدا

    ای اتفاق ممکن ناممکن ای علی (ع)

    ای جوهر تو ، هم ز تو پیدا ، هم از خدا

    بین تو و خدا ، الف الفت است و عشق

    علم از تو سربلند شد و عالم از خدا

    ماهی شدم در آینه ی چشمه ی غدیر

    شور تو ریخت در گل من ، یک نم از خدا

    در جبر و اختیار ، مرا هست اختیار

    خاک از ابوتراب گرفتم ، دم از خدا

    من قهر می فروشم و او مهر می خرد

    خوفم ز قهر نیست ، که می ترسم از خدا

    علیرضا قزوه

    على (ع) بود

    تا صورت پیوند جهان بود، على بود

    تا نقش زمین بود و زمان بود، على بود

    آن قلعه گشایى که در از قلعه خیبر

    برکند به یک حمله و بگشود، على بود

    آن گرد سر افراز، که اندر ره اسلام

    تا کار نشد راست، نیاسود، على بود

    آن شیر دلاور، که براى طمع نفس

    برخوان جهان پنجه نیالود، على بود

    این کفر نباشد، سخن کفر نه این است

    تا هست على باشد و، تا بود، على بود

    شاهى که ولى بود و وصى بود، على بود

    سلطان سخا و کرم و جود، على بود

    هم آدم و هم شیث و هم ادریس و هم الیاس

    هم صالح پیغمبر و داود ، على بود

    هم موسى و هم عیسى و هم خضر و هو ایوب

    هم یوسف و هم یونس و هم هود، على بود

    مسجود ملایک که شد آدم، ز على شد

    آدم چو یکى قبله و مسجود، على بود

    آن عارف سجاد، که خاک درش از قدر

    بر کنگره عرش بیفزود ، على بود

    هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطن

    هم عابد و هم معبد و معبود، على بود

    «ان لحملک لحمى» بشنو تا که بدانى

    آن یار که او نفس نبى بود، على بود

    موسى و عصا و ید بیضا و نبوت

    در مصر به فرعون که بنمود، على بود

    چندان که در آفاق نظر کردم و دیدم

    از روى یقین در همه موجود، على بود

    خاتم که در انگشت سلیمان نبى بود

    آن نور خدایى که بر او بود، على بود

    آن شاه سرفراز، که اندر شب معراج

    با احمد مختار یکى بود، على بود

    آن کاشف قرآن‏که‏خدا در همه قرآن

    کردش صفت عصمت و بستود، على بود

    منسوب به مولانا جلال الدین مولوى

    با علی درهای رحمت باز شد

    ما سوا ومحور مینا علسیت

    شهسوار تاج کرمنا علیست

    معنی والشمس نور روی اوست

    معنی والیل مشکین موی اوست

    دین حق با نام او کامل شده

    هل اتی در شأن او نازل شده

    چون خدا ایجاد غرب و شرق کرد

    قبل از آن نور علی را خلق کرد

    عشق با نام علی آغاز شد

    با علی درهای رحمت باز شد

    این حدیث دل بود تصنیف نیست

    شیعه در محشر بلا تکلیف نیست

    شیعه پایش در مسیر اولیاست

    شیعه مولایش علی المرتضاست

    هر کسی را اسم اعظم داده اند

    بر لبش نام علی بنهاده اند

    او به بیت الله رکن قائمه است

    تاج احمد افتخار فاطمه است

    عشق بر حجاج احرام ولاست

    کعبه ی کعبه علی المرتضاست

    نوح گر در بحر از طوفان برست

    مرتضی بگرفت سکان را بدست

    هست او هستی به عیسی داده است

    او عصا بر دست موسی داده است

    اوست هدهد را غزل خوان کرده است

    او سلیمان را سلیمان کرده است

    او به ابراهیم احسان کرده است

    اوست اتش را گلستان کرده است

    آن ملاحت که به یوسف داده اند

    جان یوسف از علی بستانده اند

    عشق او از دل تجلا می کند

    یا علی گفتن گره وا می کند

    تا علی سر رشته دار کار هاست

    مکتب شیعه پر از عمار هاست

    یا علی گفتن رموز انبیاست

    یا علی گفتن شعار مصطفاست

    یا علی گفتن مرام فاطمه است

    مزد هر شیعه سلام فاطمه است

    پیش او افتاده مرحب از نفس

    بت شکستن کار حیدر هست وبس

    پس سخن بی پرده گفتن بهتر است

    چرخ تحت اقتدار حیدر است

    تا علی فرمانده دهر است دهر

    شیعه با ضد علی قهر است قهر

    او نه تنها در زمین نام آور است

    نام او در اسمانها حیدر است

    سعی کن محشور گردی با علی

    پس بگو (خوشزاد) یا هو یا علی

    آنکه او فرمانروای محشر است

    حیدر است و حیدر است وحیدر است

    سید حسن خوشزاد

    مظهر کل عجائب

    مظهر کل عجائب به نبی یار علـیـست

    ولـــی خـالــق بـخــشـنــده دادار عـلـیـسـت

    آنـکـه مـیـگـفـت سلونی به فراز منـبر

    باب عـلم نـبی و کاشـف اسـرار عـلـیســت

    آنـکـه بر دوش رسول مدنی پـای نهاد

    کرد بتها ز حـرم جـمله نگـونسار عـلیسـت

    آنـکه در بسـتر پـیــغـمبر اسـلام بخفت

    حافظ جان وی از فـرقه خونخوار علیـست

    آنـکه گـرد مـحـن از چهره ایتـام زدود

    هـمــدم مــردم درمــانـــده افـگـار علیـست

    آنـکه بشکافت بگهواره ز هم اژدر را

    شـیـر مـیـدان یـلـی حـیـدر کـرار عـلیـسـت

    آنکه در خانه حق شد متـولـد ز شرف

    خـانـه زاد احــد و محـرم اسـرار عـلیست

    آنکه در خم غـدیر آمـده بـر خـلق امیر

    مـظـهـر لـطـف خـداونـد جـهاندار علیست

    آنکه با قاتل خود لطف و مدارا فرمود

    ابــن عـم نـبـی و مـظـهـر دادار عـلـیسـت

    آن یدالله که دا کرد سر از پیکر عمرو

    صـاحـب تـیـغ دو سـر آیـت قهـار علیست

    کـی تـوانـم بـمـدیحش سخنی ساز کنم

    فـوق اوهـام عـلی بـرتـر افـکـار عـلیست

    رو «حـیـاتی» بدر خانه سلطان نجف

    که بـه خـیـل ضعـفا یار و مددکار علیست

    فدات
    سلام اگر این وبلاگ را ویراستاری کرده و به صورت کتاب منتشر میکردی خوب فروش می داد
    مرسی خوب بود
    جالب بود مرسی
    خووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووب
    خیلی خب بود اگر وق شو مخوام همشو بخونم
    به صورت کتاب در بیار فروش می ره
    قققشششششنگگگگ بووووووووووددددددددددددد
    زبان محاوره ای مردم قاقازان چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    پاسخ:
    به زبان ترکی صحبت می کنند .

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی