آن روز پاییزی و تراکتور و پیرمرد
يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۰ ب.ظ
روز شنبه اول وقت از خرمدره به جاده ابهر قزوبن و دو راهی ضیا آباد آمدم مقداری پیاده رفتم ، مقصدم روستای جرندق بود تا روستای مجاور ( حسین آباد قاقازان )چیزی نمانده بود که صدای جیغ کشیدن دنده ی تراکتوری را از پشت سر شنیدم. نزدیکتر که شد ترمز شدید ی کرد و درست کنار من ایستاد. وقتی به راننده نگاه کردم چهره ی پر چین و چروکش با لبخندی که درآن بود، پرتره ای زیبا ساخته بود.با همان لهجه روستایی گفت:آقای کاظمی زیر این باران خیس می شوی بیا بالا تا برسانمت.در صدم ثانیه رفتم به ده پانزده سال قبل و روستا و تراکتور و. . . با جان دل قبول کردم و روی سپر چرخ عقب نشستم و محکم گلگیر لاستیک را چسبیدم. صحنه ای طنز به وجود آمده بود. تراکتوری گِلی با راننده ای که چکمه هایش تا زانوهایش بود و مردی با کسوت معلمی ، روی گلگیر تراکتور. شده بودیم نمادی از تقابل سنت و مدرنیسم . کاملاً حال و هوای روستا در من حلول کرد و برگشتم حدود پانزده سال قبل. به یاد زمانی افتادم که بادیدن یک تراکتور خوشحالی وصف ناپذیری به ما دست می داد . در آن زمان یکی از بهترین وسایل نقلیه ما تراکتور بود . به قول یکی از همکاران علاوه بر وسیله نقلیه ، وسیله ای بود برای دفع سنگهای کلیه ! دانه های باران با سرعت به صورتم می خورد و تکان های تراکتور بالا و پایینم می انداخت.حضور پیرمرد روستایی با حرفهای شیرینش هم منظره را کامل کرده بود و لذتی بس عظیم می بردم . وقتی از میان مزارع می گذشت و سبزی و زردی مزرعه ها را می دیدم چشمم آرام می گرفت و جانم آسایش می یافت. نمی دانم چند دقیقه روی تراکتور بودم و اصلاً مکان را هم فراموش کرده بودم ودر دنیای خودم بودم که نگاه متعجبانه پیرمرد که نمی دانست چرا پیاده نمی شوم مرا به خود آورد .سریع خود را جمع و جور کردم و با تشکری از او خداحافظی کردم. در ابتدای روستا سلام بچه ها مرا از آن حال خوش بیرون آورد ولی هنوز وقتی چشمانم را می بستم روی تراکتور بودم.
- ۹۴/۰۷/۰۵