یادداشت های روستا

رویدادها و خاطرات معلمان در مناطق محروم و روستایی

یادداشت های روستا

رویدادها و خاطرات معلمان در مناطق محروم و روستایی

مشخصات بلاگ

رضاکاظمی هستم دبیر ادبیات منطقه
ضیا آباد قزوین مقیم و ساکن شهر خرمدره . این وبلاگ متشکل از معدود پست های وبلاگ اصلی یاداشت ها می باشد که آت وب بعد از خرابی سرور بلاگفا متاسفانه از بین رفت و تنها تعدادی از مطالب آن را که به صورت word ذخیره نموده بودم را توانستم دوباره در این سرور بیاورم ، وبلاگ اصلی برای شرکت در مسابقات وبلاگ نویسی توسط اینجانب نگارش گردید و بعد از کسب جوایز متعدد به تکمیل آن اهتمام ورزیدم که متاسفانه به خاطر مشکلات سرور بلاگفا یطور کل از بین رفت و وبلاگ کنونی در سرور بیان مختصری از آن وبلاگ است که امیدوارم مورد رضایت قرار گیرد . این وبلاگ تقدیمیست به تمامی معلمان ، بخصوص منطقه روستایی قاقازان استان قزوین ،

آن روز پاییزی و تراکتور و پیرمرد

يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۰ ب.ظ
 روز شنبه اول وقت از خرمدره به جاده ابهر قزوبن و دو راهی ضیا آباد آمدم مقداری پیاده رفتم ، مقصدم روستای جرندق بود تا روستای مجاور ( حسین آباد قاقازان )چیزی نمانده بود که صدای جیغ کشیدن دنده ی تراکتوری را از پشت سر شنیدم. نزدیکتر که شد ترمز شدید ی کرد و درست کنار من ایستاد. وقتی به راننده نگاه کردم چهره ی پر چین و چروکش با لبخندی که درآن بود، پرتره ای زیبا ساخته بود.با همان لهجه روستایی گفت:آقای کاظمی زیر این باران خیس می شوی بیا بالا تا برسانمت.در صدم ثانیه رفتم به ده پانزده سال قبل و روستا و تراکتور و. . . با جان دل قبول کردم و روی سپر چرخ عقب نشستم و محکم گلگیر لاستیک را چسبیدم. صحنه ای طنز به وجود آمده بود. تراکتوری گِلی با راننده ای که چکمه هایش تا زانوهایش بود و مردی با کسوت  معلمی ، روی گلگیر تراکتور. شده بودیم نمادی از تقابل سنت و مدرنیسم . کاملاً حال و هوای روستا در من حلول کرد و برگشتم حدود پانزده سال قبل. به یاد زمانی افتادم که بادیدن یک تراکتور خوشحالی وصف ناپذیری به ما دست می داد . در آن زمان یکی از بهترین وسایل نقلیه ما تراکتور بود . به قول یکی از همکاران علاوه بر وسیله نقلیه ، وسیله ای بود برای دفع سنگهای کلیه ! دانه های باران با سرعت به صورتم می خورد و تکان های تراکتور بالا و پایینم می انداخت.حضور پیرمرد روستایی با حرفهای شیرینش هم منظره را کامل کرده بود و لذتی بس عظیم می بردم . وقتی از میان مزارع می گذشت و سبزی و زردی مزرعه ها را می دیدم چشمم آرام می گرفت و جانم آسایش می یافت. نمی دانم چند دقیقه روی تراکتور بودم و اصلاً مکان را هم فراموش کرده بودم ودر دنیای خودم بودم که نگاه متعجبانه پیرمرد که نمی دانست چرا پیاده نمی شوم مرا به خود آورد .سریع خود را جمع و جور کردم و با تشکری از او خداحافظی کردم. در ابتدای روستا سلام بچه ها مرا از آن حال خوش بیرون آورد ولی هنوز وقتی چشمانم را می بستم روی تراکتور بودم.
  • رضا کاظمی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی