یادداشت های روستا

رویدادها و خاطرات معلمان در مناطق محروم و روستایی

یادداشت های روستا

رویدادها و خاطرات معلمان در مناطق محروم و روستایی

مشخصات بلاگ

رضاکاظمی هستم دبیر ادبیات منطقه
ضیا آباد قزوین مقیم و ساکن شهر خرمدره . این وبلاگ متشکل از معدود پست های وبلاگ اصلی یاداشت ها می باشد که آت وب بعد از خرابی سرور بلاگفا متاسفانه از بین رفت و تنها تعدادی از مطالب آن را که به صورت word ذخیره نموده بودم را توانستم دوباره در این سرور بیاورم ، وبلاگ اصلی برای شرکت در مسابقات وبلاگ نویسی توسط اینجانب نگارش گردید و بعد از کسب جوایز متعدد به تکمیل آن اهتمام ورزیدم که متاسفانه به خاطر مشکلات سرور بلاگفا یطور کل از بین رفت و وبلاگ کنونی در سرور بیان مختصری از آن وبلاگ است که امیدوارم مورد رضایت قرار گیرد . این وبلاگ تقدیمیست به تمامی معلمان ، بخصوص منطقه روستایی قاقازان استان قزوین ،

غروب کولاکی قاقازان

يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۸ ب.ظ

غروب شنبه از خرمدره خودم را را به آب ترش در جاده لوشان و از آنجا به مدخل ورودی قاقازان رساندم . مسیر من از روستاهای یل آباد و ................... طی می شد و از آنجا به روستای قلات، آن روز بطور ناگهانی کولاک برف بی داد می کرد.هوا گرگ و میش غروب بود و تاریکی آرام آرام داشت می رسید. پیاده بودم و تنها و ابتدای راه  پنج کیلومتری و گذری صعب از درّه ای وهم انگیز منتهی به روستای یل آباد ،به درون پرعمق دره که رسیدم. کولاک شدیدتر شده بود و هوا هم تاریک تاریک.تا بیش از چندقدمی خودرا نمی دیدم .نور چراغ قوه ام نیز دیگر سویی نداشت.برف مانند سوزن به پوست صورتم ضربه می زد. یخ زدن گونه ها را آرام آرام داشتم احساس می کردم. کمی ترس به سراغم آمد که نکند جایی سر بخورم و پای چپم که قبلاً پیچ خورده بود دوباره پیچ بخورد و همینجا زمین گیر شوم .آهسته داشتم می رفتم که ناگهان در چند متری مقابل نوری ضعیف دیدم . به هر زحمتی بود سرم را بالا آوردم و دیدم که پنج نفر که کاملاً صورتشان را پوشیده بودند مقابلم قرار دارند . محاصره ام کردند . داشتم در مورد نوع برخورد فکر می کردم .در جیبم چاقو ضامن دار را در دستم گرفتم ولی بیرون نیاوردم و این بخاطر اعتماد  به نفس ارسالی  از ورزش بدنسازی و فوتبالی بود که آن زمان در اوجش بودم . شاید حدود سی ثانیه فقط به هم نگاه می کردیم و سکوت ما بود و هیاهوی باد و  کولاک.ناگهان یکی از آنها گفت:آقای کاظمی اینجا چه می کنید؟ آنهم این موقع ! سریع فهمیدم بچه های دبیرستانی هستند که دارند به خانه برمی گردند . آنها در دوره راهنمایی دانش آموز خود من در روستای مجاور بودند، ولی چون روستای آنها دبیرستان نداشت مجبور بودند مانند من ،ولی در خلاف جهت  من پیاده بروند و بیاییند . بعد از سلام و احوال پرسی هر پنج نفر در آن هوا مرا همراهی کردند تا به اولین روستا رسیدم . آنان بیش از نیمی از راه را آمده بودند وفقط به خاطر من، هر پنج نفر برگشتند تا مرا همراهی کنند. وقتی به ابتدای اولین روستای رسیدیم به اصرار از آنها خداحافظی کردم و مجبورشان کردم با تنها فانوسی که داشتند مجدداً به سمت روستای خودشان برگردند . دور شدن آنان در آن کولاک و در آن تاریکی هیچگاه از ذهنم پاک نمی شود.اگر نبودند و مرا نمی رساندند شاید الان نبودم .

  • رضا کاظمی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی