یادداشت های روستا

رویدادها و خاطرات معلمان در مناطق محروم و روستایی

یادداشت های روستا

رویدادها و خاطرات معلمان در مناطق محروم و روستایی

مشخصات بلاگ

رضاکاظمی هستم دبیر ادبیات منطقه
ضیا آباد قزوین مقیم و ساکن شهر خرمدره . این وبلاگ متشکل از معدود پست های وبلاگ اصلی یاداشت ها می باشد که آت وب بعد از خرابی سرور بلاگفا متاسفانه از بین رفت و تنها تعدادی از مطالب آن را که به صورت word ذخیره نموده بودم را توانستم دوباره در این سرور بیاورم ، وبلاگ اصلی برای شرکت در مسابقات وبلاگ نویسی توسط اینجانب نگارش گردید و بعد از کسب جوایز متعدد به تکمیل آن اهتمام ورزیدم که متاسفانه به خاطر مشکلات سرور بلاگفا یطور کل از بین رفت و وبلاگ کنونی در سرور بیان مختصری از آن وبلاگ است که امیدوارم مورد رضایت قرار گیرد . این وبلاگ تقدیمیست به تمامی معلمان ، بخصوص منطقه روستایی قاقازان استان قزوین ،

نیمه های دیماه بود. روز جمعه در خرمدره هوا بسیار سرد شده بود و ابری شدن هوا در خرمدره نشان می داد که بارندگی در راه است . شب شنبه بارندگی شروع شد .می دانستم با توجه به راه روستای چنگوره قاقازان که کوهستانی است حتما برف خواهد آمد. صبح شد و از شدت بارندگی کاسته شده بود اما باد سرد شدیدی می وزید . اطرافیان هر چه اصرار کردند که امروز نرو ،گوش نکردم  ، نمی دانم چه شدکه آن روز با موتورسیکلت  از راه شناط راه افتام . دانه های ریز برف با باد شدید به صورت من می خورد و در پوستم فرو می رفت . نزدیکیهای روستای مهین ( به کسر مه یعنی مکان مه آلود )که با چنگوره 10 کیلومتر فاصله دارد احساس می کردم که بدنم کرخ شده و دیگر هیچ احساسی نسبت به سرما ندارم . حدسم درست بود و از مهین به بعد برف سنگینی روی زمین نشسته بود . جاده را فقط به خاطر هموار بودن برف به علت نداشتن بوته تشخیص می دادم . با زحمتی بسیار و یاری خداوند با تاخیر یک ساعته خودم را به چنگوره رساندم . گویا هیچ موجود زنده ای وجود نداشت و فقط دود بخاریهای هیزمی بود که از دودکش خانه های گلی روستا به هوا بلند بود . داخل حیاط مدرسه شدم . اما هر کار کردم نتوانستم حتی کلید را داخل قفل درب بچرخانم . انگشتانم کاملا بی حس بود . ناگهان صدای داد و فریادی شنیدم . او کسی نبود جز کبل علی که برای کاری ضروری از خانه بیرون آمده بود و صدای موتور من را شنیده بود . با عصبانیت تمام طرف مدرسه می آمد و فریاد می زد : « مگر دیوانه شدی هیچ معلمی نیامده ، خودت را می خواستی بکشی ، مگر بچه های این ده با درس خواندنشان به کجا می خواهند برسند » هیچ جوابی نداشتم  ، پاهایم کرخ شده بود . قدرت ایستادن نداشتم و به دیوار تکیه داده بودم .کبلی اصرار داشت که مرا به خانه ببرد . به زحمت به او حالی کردم که نمی توانم راه بروم زود در راباز کن . در را باز کرد و بخاری را روشن نمود . کمی که گرم شدم تمام بدنم درد گرفت . دونفر دیگر از اهالی هم آمدند کم کم دانش آموزان مدرسه آمدند و دور من حلقه زدند  . خاطره تلخ و شیرین آن روز سرد زمستانی  از یادم نمی رود . یادش بخیر . تقدیم به تمام معلمان عزیز

  • رضا کاظمی

نظرات  (۱)

چسبید من معلم روستای در مغانم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی