یادداشت های روستا

رویدادها و خاطرات معلمان در مناطق محروم و روستایی

یادداشت های روستا

رویدادها و خاطرات معلمان در مناطق محروم و روستایی

مشخصات بلاگ

رضاکاظمی هستم دبیر ادبیات منطقه
ضیا آباد قزوین مقیم و ساکن شهر خرمدره . این وبلاگ متشکل از معدود پست های وبلاگ اصلی یاداشت ها می باشد که آت وب بعد از خرابی سرور بلاگفا متاسفانه از بین رفت و تنها تعدادی از مطالب آن را که به صورت word ذخیره نموده بودم را توانستم دوباره در این سرور بیاورم ، وبلاگ اصلی برای شرکت در مسابقات وبلاگ نویسی توسط اینجانب نگارش گردید و بعد از کسب جوایز متعدد به تکمیل آن اهتمام ورزیدم که متاسفانه به خاطر مشکلات سرور بلاگفا یطور کل از بین رفت و وبلاگ کنونی در سرور بیان مختصری از آن وبلاگ است که امیدوارم مورد رضایت قرار گیرد . این وبلاگ تقدیمیست به تمامی معلمان ، بخصوص منطقه روستایی قاقازان استان قزوین ،

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

چای تازه رنگ انداخته بود که ناگهان

عفت و برادرش ابراهیم دو دانش آموز  سرمازده و سراسیمه

در حالی که صورتشان از شدت سرما سرخ شده بود ،

وارد آبدارخانه مدرسه ( راهنمایی ) شدند. 

بی اختیار دلم به حالشان سوخت و

برای گرم شدن به کنار بخاری دعوتشان کردم.

دعوت همان و ضربه دست پر قدرت ابی به آرلن پر از چای و

افتادن آن روی موزائیک کف کلاس و شکستن همان .

با ریختن چای تازه دم بر روی زمین حیرت زده

به چای و آرلن شکسته و آن دو می نگریستم.

با عصبانیت کاغذ و قلمی برداشتم و نامه ای به حاج برات که

پدر بزرگ مادری آنها بود نوشتم و کتبا اخراج آنها را از کلاس اعلام نمودم.

ولی چهره مظلوم و سرمازده آنها باعث شد تا

نامه را پاره کنم و به فکر خریدن یک قوری برنجی و ضد ضربه بیفتم.

  • رضا کاظمی

منطقه روستایی قاقازان بخش وسیعی است ، بین سه استان زنجان - قزوین - گیلان . از سویی  به شناط و ابهر و آن سوی خرمدره  و  از سویی دیگر به  تاکستان و ضیا آباد و قزوین و از شمال به لوشان و گیلان و بخشی از قزوین ختم می شود.این منطقه دارای صدها روستا و تعدادی شهر می باشد ، به  دلیل فرهنگ  خوب مردم این روستاها و اجازه درس خواندن به دخترها از گذشته بسیار دور  در این روستا ها علاوه بر مدارس ابتدایی ، مدارس مختلط راهنمایی دایر بوده و متاسفانه این سیر به دلیل مهاجرت روستاییان در سال های اخیر منجر به انحلال شماری از مدارس راهنمایی شده .

  • رضا کاظمی

یک شب میهمان صالح معلم چند پایه مایان بودم بعد از خوردن شام مختصری در زیر نور چراغ توری مشغول گپ بودیم که یکی از اهالی روستا به مدرسه آمد و از ما خواست که در مدرسه تنها نمانیم و به خانه ایشان برویم . هر چند غفاری بعضی وقت ها برای اینکه تنها نماند، شبها به خانه ایشان می رفت ولی آن شب بخاطر من علرغم اصرار و خواهش زیاد ایشان در مدرسه تنها ماندیم . درست یادم است که ساعت در حدود 11 شب بود که من چراغ توری را خاموش کردم تا بخوابیم . بادی که از سر شب شروع به وزیدن کرده بود حالا دیگر شدت گرفته و به همراه آن کولاک برف و باران شروع به باریدن می کرد . سقف شیروانی مدرسه به علت فرسوده بودن به شدت چکه می کرد و ما تمام ظروف اعم از کاسه و بشقاب را در سراسر اتاق قرار داده بودیم . جایی برای نشستن وجود نداشت . بخاری نفت سوز  هم در در همان ابتدا در اثر شدت باد خاموش شده بود و روشن نمی شد . ناچاراْ در گوشه ای از اتاق لحاف را دور خودم پیچیدم تا کمی از آزار سرما در امان باشم . لحظه به لحظه بر شدت طوفان افزوده می شد تا جایی که پنجره های کلاس ها را در هم کوبید و شیشه های آن را خرد کرد . از جای خود بلند شدیم تا از ورود باد به داخل ساختمان جلو گیری کنیم . برای این کار آجرهای موجود در انباری را در جلو پنجره ها ی منزل و کلاس ها قرار دادیم ولی این کار نیز بی فایده بود . گویی طوفان آن شب قصد داشت همه چیز را در هم بکوبد .در فکر اهالی روستا بودم و از آن می ترسیدم که خشم طوفان خانه های کاه و گلی اهالی روستا را که چندان هم محکم به نظر نمی رسیدند ُ خراب کند و کسی هم در این تاریکی خبر دار نشود . کم کم ترس و دلهره عجیبی سراسر وجودمان را در بر می گرفت و بدنمان سرد می شد و این فکر در ذهنمان خطور می کرد که شاید آخر کار باشد . در بیرون از ساختمان طوفان داشت برای خود دنیای دیگری می ساخت و همه چیز را در هم می کوبید . صدای زوزه ی طوفان به طور وحشت آوری از بیرون شنیده می شد و آرامش و سکوت شب را درهم می شکست . درست یادم نیست که وزش و جولان طوفان چه مدت به طول کشید ولی به نظرم می رسید که ساعت نزدیک سه نصف شب بود که از شدت آن اندکی کاسته شد . حالا دیگر سقف مدرسه چکه نمی کرد بلکه مانند سیل باران به داخل ساختمان سرازیر می شد. از طرف پنجره ی اتاق سکونت که به کوه کم ارتفاعی مشرف بود  صدای برخورد تکه های شیروانی شنیده می شد .از این صدا بسیار متعجب شدیم زیرا سمت پنجره فقط  کوه بود و تنها ساختمان های مدرسه و مسجد روستا دارای شیروانی بود و مسجد هم در داخل روستا قرار داشت . با عجله چراغ توری را روشن کردیم و آن را جلو پنجره قرار دادیم . در زیر کم نور چراغ توری آن چه را که در بیرون از پنجره می دیدیم باور نمی کردیم . قسمتی از شیروانی سقف در جلو پنجره تکان می خورد و صدا می کرد . آری طوفان شیروانی مدرسه را پایین آورده بود و باد تکه های جدا شده را به این سو و آن سو می کشید و تنها سقف کاذب مدرسه بر جای مانده بود . لحاف را دور خود پیچیدیم و در گوشه ای از اتاق به انتظار سپیده دم نشستیم . هوای اتاق بشدت سرد بود و سرما تمام وجودمان را فرا گرفته بود . در زیر نور کم فانوس چشمم به عقربه های ساعت که به کندی حرکت می کردند دوخته شده بود . به هر حال آن شب سخت و طولانی را با هزار زحمت و فکر و خیال به صبح رساندیم  . بدون آنکه حتی لحظه ای چشم بر هم بگذاریم . با روشن شدن هوا از ساختمان مدرسه خارج شدیم . برف سنگینی سراسر منطقه را سفید پوش کرده بود .  وقتی چششم به سقف مدرسه افتاد دیدم که جز چند تکه چوپ چیز دیگری بر جای نمانده و طوفان شب قبل همه سف شیروانی مدرسه را با خود برده است . اهالی روستا  با مشاهده سقف  مدرسه شگفت زده و هراسان به سمت دبستان سرازیر شده و با نگرانی از حال ما و چگونگی اتفاق سوال می کردند و آن شب هم چنان در ذهن  من مانده

  • رضا کاظمی

نیمه های دیماه بود. روز جمعه در خرمدره هوا بسیار سرد شده بود و ابری شدن هوا در خرمدره نشان می داد که بارندگی در راه است . شب شنبه بارندگی شروع شد .می دانستم با توجه به راه روستای چنگوره قاقازان که کوهستانی است حتما برف خواهد آمد. صبح شد و از شدت بارندگی کاسته شده بود اما باد سرد شدیدی می وزید . اطرافیان هر چه اصرار کردند که امروز نرو ،گوش نکردم  ، نمی دانم چه شدکه آن روز با موتورسیکلت  از راه شناط راه افتام . دانه های ریز برف با باد شدید به صورت من می خورد و در پوستم فرو می رفت . نزدیکیهای روستای مهین ( به کسر مه یعنی مکان مه آلود )که با چنگوره 10 کیلومتر فاصله دارد احساس می کردم که بدنم کرخ شده و دیگر هیچ احساسی نسبت به سرما ندارم . حدسم درست بود و از مهین به بعد برف سنگینی روی زمین نشسته بود . جاده را فقط به خاطر هموار بودن برف به علت نداشتن بوته تشخیص می دادم . با زحمتی بسیار و یاری خداوند با تاخیر یک ساعته خودم را به چنگوره رساندم . گویا هیچ موجود زنده ای وجود نداشت و فقط دود بخاریهای هیزمی بود که از دودکش خانه های گلی روستا به هوا بلند بود . داخل حیاط مدرسه شدم . اما هر کار کردم نتوانستم حتی کلید را داخل قفل درب بچرخانم . انگشتانم کاملا بی حس بود . ناگهان صدای داد و فریادی شنیدم . او کسی نبود جز کبل علی که برای کاری ضروری از خانه بیرون آمده بود و صدای موتور من را شنیده بود . با عصبانیت تمام طرف مدرسه می آمد و فریاد می زد : « مگر دیوانه شدی هیچ معلمی نیامده ، خودت را می خواستی بکشی ، مگر بچه های این ده با درس خواندنشان به کجا می خواهند برسند » هیچ جوابی نداشتم  ، پاهایم کرخ شده بود . قدرت ایستادن نداشتم و به دیوار تکیه داده بودم .کبلی اصرار داشت که مرا به خانه ببرد . به زحمت به او حالی کردم که نمی توانم راه بروم زود در راباز کن . در را باز کرد و بخاری را روشن نمود . کمی که گرم شدم تمام بدنم درد گرفت . دونفر دیگر از اهالی هم آمدند کم کم دانش آموزان مدرسه آمدند و دور من حلقه زدند  . خاطره تلخ و شیرین آن روز سرد زمستانی  از یادم نمی رود . یادش بخیر . تقدیم به تمام معلمان عزیز

  • رضا کاظمی
 روز شنبه اول وقت از خرمدره به جاده ابهر قزوبن و دو راهی ضیا آباد آمدم مقداری پیاده رفتم ، مقصدم روستای جرندق بود تا روستای مجاور ( حسین آباد قاقازان )چیزی نمانده بود که صدای جیغ کشیدن دنده ی تراکتوری را از پشت سر شنیدم. نزدیکتر که شد ترمز شدید ی کرد و درست کنار من ایستاد. وقتی به راننده نگاه کردم چهره ی پر چین و چروکش با لبخندی که درآن بود، پرتره ای زیبا ساخته بود.با همان لهجه روستایی گفت:آقای کاظمی زیر این باران خیس می شوی بیا بالا تا برسانمت.در صدم ثانیه رفتم به ده پانزده سال قبل و روستا و تراکتور و. . . با جان دل قبول کردم و روی سپر چرخ عقب نشستم و محکم گلگیر لاستیک را چسبیدم. صحنه ای طنز به وجود آمده بود. تراکتوری گِلی با راننده ای که چکمه هایش تا زانوهایش بود و مردی با کسوت  معلمی ، روی گلگیر تراکتور. شده بودیم نمادی از تقابل سنت و مدرنیسم . کاملاً حال و هوای روستا در من حلول کرد و برگشتم حدود پانزده سال قبل. به یاد زمانی افتادم که بادیدن یک تراکتور خوشحالی وصف ناپذیری به ما دست می داد . در آن زمان یکی از بهترین وسایل نقلیه ما تراکتور بود . به قول یکی از همکاران علاوه بر وسیله نقلیه ، وسیله ای بود برای دفع سنگهای کلیه ! دانه های باران با سرعت به صورتم می خورد و تکان های تراکتور بالا و پایینم می انداخت.حضور پیرمرد روستایی با حرفهای شیرینش هم منظره را کامل کرده بود و لذتی بس عظیم می بردم . وقتی از میان مزارع می گذشت و سبزی و زردی مزرعه ها را می دیدم چشمم آرام می گرفت و جانم آسایش می یافت. نمی دانم چند دقیقه روی تراکتور بودم و اصلاً مکان را هم فراموش کرده بودم ودر دنیای خودم بودم که نگاه متعجبانه پیرمرد که نمی دانست چرا پیاده نمی شوم مرا به خود آورد .سریع خود را جمع و جور کردم و با تشکری از او خداحافظی کردم. در ابتدای روستا سلام بچه ها مرا از آن حال خوش بیرون آورد ولی هنوز وقتی چشمانم را می بستم روی تراکتور بودم.
  • رضا کاظمی

غروب شنبه از خرمدره خودم را را به آب ترش در جاده لوشان و از آنجا به مدخل ورودی قاقازان رساندم . مسیر من از روستاهای یل آباد و ................... طی می شد و از آنجا به روستای قلات، آن روز بطور ناگهانی کولاک برف بی داد می کرد.هوا گرگ و میش غروب بود و تاریکی آرام آرام داشت می رسید. پیاده بودم و تنها و ابتدای راه  پنج کیلومتری و گذری صعب از درّه ای وهم انگیز منتهی به روستای یل آباد ،به درون پرعمق دره که رسیدم. کولاک شدیدتر شده بود و هوا هم تاریک تاریک.تا بیش از چندقدمی خودرا نمی دیدم .نور چراغ قوه ام نیز دیگر سویی نداشت.برف مانند سوزن به پوست صورتم ضربه می زد. یخ زدن گونه ها را آرام آرام داشتم احساس می کردم. کمی ترس به سراغم آمد که نکند جایی سر بخورم و پای چپم که قبلاً پیچ خورده بود دوباره پیچ بخورد و همینجا زمین گیر شوم .آهسته داشتم می رفتم که ناگهان در چند متری مقابل نوری ضعیف دیدم . به هر زحمتی بود سرم را بالا آوردم و دیدم که پنج نفر که کاملاً صورتشان را پوشیده بودند مقابلم قرار دارند . محاصره ام کردند . داشتم در مورد نوع برخورد فکر می کردم .در جیبم چاقو ضامن دار را در دستم گرفتم ولی بیرون نیاوردم و این بخاطر اعتماد  به نفس ارسالی  از ورزش بدنسازی و فوتبالی بود که آن زمان در اوجش بودم . شاید حدود سی ثانیه فقط به هم نگاه می کردیم و سکوت ما بود و هیاهوی باد و  کولاک.ناگهان یکی از آنها گفت:آقای کاظمی اینجا چه می کنید؟ آنهم این موقع ! سریع فهمیدم بچه های دبیرستانی هستند که دارند به خانه برمی گردند . آنها در دوره راهنمایی دانش آموز خود من در روستای مجاور بودند، ولی چون روستای آنها دبیرستان نداشت مجبور بودند مانند من ،ولی در خلاف جهت  من پیاده بروند و بیاییند . بعد از سلام و احوال پرسی هر پنج نفر در آن هوا مرا همراهی کردند تا به اولین روستا رسیدم . آنان بیش از نیمی از راه را آمده بودند وفقط به خاطر من، هر پنج نفر برگشتند تا مرا همراهی کنند. وقتی به ابتدای اولین روستای رسیدیم به اصرار از آنها خداحافظی کردم و مجبورشان کردم با تنها فانوسی که داشتند مجدداً به سمت روستای خودشان برگردند . دور شدن آنان در آن کولاک و در آن تاریکی هیچگاه از ذهنم پاک نمی شود.اگر نبودند و مرا نمی رساندند شاید الان نبودم .

  • رضا کاظمی

ساعت یک بعدازظهر در روستای جرندق باران به شدت می بارد ، مثل همیشه با بچه ها خداحافظی می کنیم وراه می افیتم شدت باران به حدی است که برف پاکن های ماشین سیمرغ جواب نمی دهد ابرهای سیاه آسمان را گرفته وصدای رعدوبرق درتن آدمی ترس ایجاد می کند وخداوند قدرتش رابه مخلوقاتش نشان می دهد بعدارخارج شدن ازروستا با منظره عجیبی روبرو می شویم سیل به شدت آمده وراه روستا رامسدود کرده است .کمی منتظر می مانیم پشت سیلاب وضع بدتر و بدترمی شد باران تبدیل به تگرگ می شود چوپانی آن دورتر گوسفتدها را رها کرده و خودش به سمت روستا فرارمی کند وخودرابه سیل زده ومی گذرد همه ما بخصوص خانم معلم ها مات مبهوت صحنه را نظاره می کنیم بعد از کمی راننده ماشین رابه سیلاب می زند تابگذریم . شدت سیل خیلی زیاد است ونمی دانیم راه کجاست وماشین از راه خارج می شود نه جلوترمی رود ونه عقب و یه لحظه خودمان رادردام  سیل می بینم فریاد خانم معلم ها ترس را دو چندان می کند , راننده درنگ نمی کند  و سریع برمی گردمد و ماشین رابه عقب می راند ونجات می یابیم ،به جزما و چوپان کسی نیست .وچوپان سرتا پا خیس بدون تعارف درب ماشین رابازمی کند و وارد ماشین می شود بازکردن درب وماشین و ورود گل ولای به داخل همان بعدازچندساعت گرفتاری درپشت سیلاب باران بند می اید وسیل کمی آرام ترمی شود وباهرمکافاتی بود ازصحنه رد می شویم .

  • رضا کاظمی